• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5122 -
  • ۱۴۰۰ چهارشنبه ۲۲ دي

عذرخواهي از علي بلوكباشي، دوست جلال آل‌احمد

ماهرخ ابراهيم‌پور

نمي‌دانم دقيقا چه زماني بود كه زنگ خانه دكتر علي بلوكباشي را زدم و بدون تماس قبلي خودم را به ديدن‌شان دعوت كردم. از آخرين باري كه ديدم‌شان خيلي گذشته بود، براي همين يك بعدازظهر شلوغ كه نزديك يوسف‌آباد بودم، دل را به دريا زدم و زنگ خانه‌شان را به صدا درآوردم و بعد استاد بلوكباشي را ديدم ماسك بر چهره كه در آستانه در ظاهر شد و از ديدنم متعجب شده بود. چند دقيقه صحبت كردم و گفتم فقط براي رفع دلتنگي آمدم و در اين ايام كرونا مي‌دانم نبايد دستورالعمل‌هاي بهداشتي را بر هم بزنم پس داخل خانه نمي‌آيم و همين كه ديدم حال‌تان خوب است، برايم كافي است، اما ايشان گفتند اتفاقا خوشحال شدم كه اين همه راه آمدي، بيا تو تا قدري صحبت بكنيم. صداي شهلا خانم از داخل خانه مي‌آمد كه مرا به داخل دعوت مي‌كردند. 
داخل شدم و با شهلا خانم، همسر مهربان دكتر بلوكباشي احوالپرسي كردم و از مزاحمت و حضور بي‌موقع عذر خواستم و گفتم زياد نمي‌مانم. شهلاخانم به گرمي مرا پذيرفت و من مشغول صحبت با دكتر بلوكباشي شدم. نمي‌دانم چطور شد كه بحث به جلال آل‌احمد رسيد و من شروع كردم به سخنراني! از كتاب‌هايي گفتم كه همه ردي از خلقيات آل‌احمد داشتند، از كتاب خاطرات همايون كاتوزيان كه به نكات جالب و نه چندان منشوري از او اشاره كرده بود. پس از آن كتاب «نامه‌هاي خاموشان به ايرج افشار» كه آن‌هم نقد تند و پر بدوبيراه جلال به منوچهر ستوده را داشت كه اتفاقا ناشر كتاب در مكتوبي از خجالت جلال درآمده بود. 
بعد هم كتاب «يادها و ديدارها» نوشته ايرج پارسي‌نژاد كه در چند صفحه نشان داده بود كه جلال به اهل فرهنگ نيشتر زده بود و از جمله به ابراهيم پورداوود و به قول پارسي‌نژاد بدجور پيرمرد را آزرده بود آن‌هم بر سر پول نفت! نمي‌دانم چند دقيقه از جلال بد گفتم كه يك‌دفعه متوجه شدم شهلا خانم با چشم و ابرو به من اشاره مي‌كند كه بحث را عوض كنم تا اشارت بانو را دريابم. 
حسابي بند را به آب داده بودم. چند ثانيه سكوت كردم، آن وقت شهلا خانم گفت: ماهرخ جان! جلال از دوستان نزديك علي بود و حتي در مراسم ازدواج ما هم حضور داشت! وقتي اين حرف‌ها را شنيدم، روي لبم لبخند مسخره‌اي نقش بست كه نمي‌توانستم جمعش كنم! چه ‌بندي به آب داده بودم، به خودم فحش مي‌دادم كه اگر قدري قبل از حرف زدن فكر كرده بودم، شايد مي‌فهميدم كه دكتر بلوكباشي در حوزه مردم‌شناسي تحقيق و پژوهش مي‌كند و جلال هم دستي در اين كار داشت، پس دوستي آنها دور از تصور نبود. در حالي كه لبم را مي‌گزيدم تا آن لبخند مسخره دست از سرم بردارد، دكتر بلوكباشي با لحن مهربانانه‌اي گفت: خب، جلال آدم تندي بود و گاهي تلخ حرف مي‌زد.
 بعد هم با كمي مكث دوباره گفت: نگاه هر كسي به جلال متفاوت است اين هم نظر شماست و اشاره كرد تا چايم را بنوشم. مهرباني و صبر دكتر بلوكباشي باعث شد خودم را جمع و جور كنم و بحث را به موضوع ديگري بكشانم و ياد بگيرم قدري خويشتندار باشم.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها