نگاهي به «ژان كريستف» اثر رومن رولان
بزرگزادگي خوارانگارانه آدمها
محمد صابري
خالق «ژانكريستف» معتقد است اگر قرار باشد انسان همهچيز را از دست بدهد، اگر قرار است همهچيز را پشت سر خود جا بگذارد و اگر هيچچيز به او تعلق ندارد، پس غني شدن به چه كار ميآيد؟
براي آنكه علم و عمل معنايي داشته باشند، لازم است كه زندگي معنايي داشته باشد. اين ديدگاه شايد برخاسته از نيستانگاري و نيهليسمي است كه رومنرولان در نگاه نخست به مخاطب ارايه كند اما اگر ژرفنگرانهتر به كنه و ذات جمله نگاه كنيم و بينديشيم، درمييابيم كه ابدا اينگونه نيست. رولان براي زندگي اعتباري وراي آنچه مدنظر جنبندگان و ساكنان اين كره خاكي است، قائل است و انسان را به بينشي عميقتر از آنچه هست، ميخواند. او معنايي دقيق و بدون هر گونه پيشداوري و يكجانبهنگري و سطحينگري را مدنظر دارد.
رومنرولان در رمان «ژانكريستف» ميپرسد انسان بر چه چيز حق دارد؟ او بر اين باور است كه وقتي انسان در اطراف خود اينهمه بدبختي و مشقت ميبيند و جرات آن را در خود نميبيند كه بخواهد فرياد بزند و واكنشي به آن نشان بدهد و ... اين يك دعوت همگاني است به قيام آدمي عليه هر آن چيزي كه ادراك و آفرينش را در بر گرفته است. عدالتخواهي مدنظر رومنرولان البته محدود و منحصر به انقلابهاي خونين فرانسه قرون هيجدهم و نوزدهم نميشود. انقلابي عظيمتر و معنادارتر از آنچه اتفاق افتاده است؛ قيام و خيزش انسان عليه خويش.
رومنرولان انساني را به ما نشان ميدهد كه در پي باور ميگردد اما چشمانش بسته است:
«باور داشتن با چشماني كه كورش كردهاند؟ برويد پي كارتان! خودم را به خري بزنم؟ براي چه؟ كه رستگار شوم؟ رستگاري به بهاي زبونشدنم نميارزد.»
او از دوستانش ميخواهد كه اشتباهات خودشان را به او بگويند و نه حقيقت همسايه را! چراكه آن اعتراف را لازمه آگاهي و وقوف به كنه ذات حقيقت ميداند و البته به موازات آن از دوستانش عمل ميخواهد، چراكه عمل را خون انديشه ميداند:
«بدا به حال هوسبازان كه با زندگي بازي ميكنند. آنان خود بازي خوردهاند.»
بر عادت و رخوت آزمندانه ميشورد و فرياد ميكشد كه رذيلت از آنجا آغاز ميشود كه پاي عادت به ميان ميآيد. عادت از ديد رومنرولان زنگي است كه فولاد روح را ميخورد.
ازجمله عادات به ارثبرده انسان در درازناي قرون يكي دينداري به روش پيشينيان است. پس بايد راهي ديگر جست، چراكه به چشم ديده در ميان هزاران مومن كه در يك كليسا نماز ميخوانند. چه بسيارند مردم ديندار كه بيآنكه بدانند به خدايان مختلف باور دارند.
زن در جهانبيني رولان جايگاهي ممتاز، سوالبرانگيز و در عين حال ستودني دارد. از اين منظر زن را ناتواني ميداند كه كنيز دل است؛ چرا كه به گاهِ دوست داشتن در پي فهميدن چرايياش نيست. به منطق چندان اهميت نميدهد. زن منطق خود را دارد و اگر در معشوق، چيزهايي هست كه ديدنش را دوست نميدارد، نميبيندش و به همين دليل است كه مردها به اين فريبكاري از سر برتري و تحقير لبخند ميزنند.
همزمان با اين اعتراف تلخ و گزنده نگاه زن را نافذتر از نگاه روانشناسان خودپسند ميداند؛ اينكه هيچچيز از نظرش دور نميماند؛ حتي كوچكترين موجي كه بر چهره معشوق بگذرد. نقشه جغرافيايي اين چهره را كوهها و رودهايش را، زن بسيار خوب ميشناسد و اين را مايه غرور و برتري و شكل الهگاني زن ميداند.
به مقوله هنر كه ميرسد عجايبي شگفتانگيز را در روان آدمي نشان ميدهد؛ عجايبي تكاندهنده از ماوراي هنر كه شايد از چشم همگان دور مانده باشد. آن را چيزي جز فراموش گذراي واقعيت نميداند و معتقد است كه انسان فقط موقعي بايد به سوي هنر برود كه ديگر مطلقا قادر نباشد تا آنچه را كه احساس ميكند فقط براي خويش نگه دارد. از همين منظر به كساني كه به كار هنري اشتغال دارند، به چشم اينكه آن را براي تظاهر يا سرگرمي، از سر نيازمندي و شايد اقرار به اشتباه انتخاب كردهاند، مينگرد. رولان درخصوص كتابها نگاهي متفاوتتر از همگان دارد؛ نگاهي ماورايي و در عين حال واقعي:
«كتاب را هرگز كسي نميخواند، در خلال كتابها ما خود را ميخوانيم. خواه براي كشف و خواه براي بررسي خود و آنان كه ديد عينيتري دارند بيشتر دچار پندارند. بزرگترين كتاب آن است كه ضربه جانبخش او زندگيهاي ديگري را بيدار كند و آتش خود را كه از همهگونه درخت مايه ميگيرد، از يكي به ديگري سرايت دهد و پس از آنكه آتشسوزي
در گرفت، از جنگلي به جنگل ديگر خيز بردارد.»