به ياد خسرو سينايي در دومين زادروز بيحضورش
آهوان گم شدند در شبِ دشت...٭
اميد جوانبخت
«خسرو سينايي» ميگفت: «زندگي پوچ است بيمعناست/راست ميگويي رفيق راه/زندگي يك لحظه تنهاي توخالي ست/خالي اين لحظه را پر كن/زندگي عاليست» و چه دقيق و عميق ميگفت. اين تعبير را ميتوان به روزگار و جامعه و فرهنگ و هنرمان هم تعميم داد. در ايام بيبركتي كه ميان مردمان مسابقه و جنجالي بيحاصل به پاست به جهت تحصيل پول و منافع، كيميا هستند انسانهايي كه به فرهنگ و هنر به عنوان تنها ابزار رشد و بالندگي انسانيت عشق بورزند و كارشان رنگ و بويي از اين عشق داشته باشد و بماند و بتواند خاليهاي بسيار زندگي را پر كند و نوري به تاريكيها بتاباند. «سينايي» خود يكي از اينان بود كه هشت دهه عمر ارزشمندش را چنان به فرهنگ و هنر پرداخت كه علاوه بر اينكه خالي لحظات خودش را پركرد، بلكه با نوع شخصيت، زيست و آثار متنوع و پرشماري كه پديد آورد اين كيفيت را به همراهان، دوستان و مخاطبانش نيز منتقل ميكرد.معدودند هنرمنداني كه اصول و اصالتي داشته باشند و اسير وسوسههاي متنوع و رنگارنگ غالبِ زندگي و كار نشوند.در دهه شصت «سينايي» را به صورتي محدود ميشناختم، چون در فضاي آن سالها كه رسانهها و مطبوعات بسيار محدود بودند و انعكاس فعاليتهاي فرهنگي در تب و تاب سالهاي جنگ امري غيرضروري به حساب ميآمد (البته كماكان هنوز هم فعاليتهاي جدي فرهنگي امكان توليد، ارايه و معرفي اندكي دارند) ديدن كارهايي از نوع آثار سينايي خيلي مقدور نبود. نخستين فيلم سينمايياش «زنده باد» را كه در همان سالهاي اوليه بعد از انقلاب ساخته بود و اكراني محدود داشت را نديده بودم ولي از سه فيلم بلند «هيولاي درون/62» و «يار در خانه و.../66» و «در كوچههاي عشق/69» كه در دهه شصت ساخت دوتاي اول را ديده بودم و مشخص بود كه نگاه ويژهاي دارد و بر مبناي دغدغههايش فيلم ميسازد و نه فرمولهاي سينماي روز و به همين خاطر زياد گرايشي به استفاده از بازيگران معروف نداشت و اگر هم پيش ميآمد از بازيگر و تواناييهايش در جهت نقش استفاده ميكرد تا شمايل شناخته شدهاش (نظير استفاده از زندهياد «داود رشيدي» در هيولاي درون).در دهه هفتاد نيز تنها فرصت ساخت دو فيلم بلند را آن هم پس از گشايش فرهنگي نيمه دوم اين دهه پيدا كرد، فيلم مستند داستاني «كوچه پاييز/76» كه اكران رسمي نداشت و فيلم «عروس آتش/78» كه هم در جشنواره هجدهم و هم اكران عمومي توانست بسيار مطرح و ديده شود.در همين سالها بود كه در مراسم بزرگداشت يك هفتهاي كه برايش تدارك ديده شده بود، توفيقي يافتم كه تعدادي از مستندهاي مهمش همچون «شرح حال/48»، «سردي آهن/49»، «حاج مصورالملكي /51» و خصوصا دو فيلم درخشان «مرثيه گمشده/62-49/ درباره آوارگان لهستاني در ايران» و «گيزلا/72/درباره همسرش» را همراه با خودش ديدم متوجه چند نكته شدم، اول اينكه برخلاف تصور عمومي (كه معمولا فيلمهاي بلند داستاني ملاك فعاليت فيلمسازان است) او چه فيلمساز پركاري است دوم اينكه فيلمِ كوتاه يا مستند در دستان هنرمندي چون سينايي ميتواند تبديل به تاليفي ماندگار شود و به لحاظ كيفيت هنري و اثرگذاري همپاي فيلمهاي بلند سينمايي باشد (متاسفانه اغلب مستندها فقط موضوعي جالب دارند وگرنه خبري از نگاه فيلمساز و كيفيتهاي خود فيلم نيست) و سوم اينكه پس از آشنايي با خودش او را هنرمندي خوشقريحه و توانا با شخصيتي چندوجهي، خلاق، بيحاشيه و باسواد يافتم كه در اغلب حيطههاي هنري از شعر و ادبيات و نقاشي گرفته تا معماري و موسيقي و سينما يا كار كرده بود يا اشراف و آشنايي داشت.حضور و تحصيلات دانشگاهياش در رشتههاي معماري آهنگسازي و سينما را در كشوري چون «اتريش» آن هم در دهه شصت ميلادي باعث آشنايياش با هنرهاي پيشرو و مدرن خصوصا اروپا شده بود كه در تركيب با دغدغههاي پر رنگ ملي و ايرانياش به او و آثارش خصلتي چند وجهي ميداد. اين ويژگيها سبب شد تا در آن سالها كه به دنبال مشاوري براي پاياننامه ارشد معماريام (كه موضوعش ارتباط هنرها بود) بودم سراغش بروم و او كه چند وقتي بود از كارهاي دانشگاهي دلزده بود با توجه به موضوع و لطفي كه داشت، پذيرفت و اين توفيق را يافتم كه حدود يكسالي به صورت مداوم از دانستهها و معلومات متنوعش و نيز شخصيت پخته و بيآلايشش بهرهمند شوم. از آن پس جديتر پيگير آثارش شدم. او همچون چشمه جوشاني از هر شرايطي كه مهيا ميشد بهترين استفاده را ميكرد اگر امكاني براي ساخت فيلم بلند پيدا ميكرد (كه به ندرت اين اتفاق ميافتاد) فيلمهايي چون «گفتوگو با سايه/84/ درباره صادق هدايت»، «مثل يك قصه/85/با داستاني در حاشيه جنگ» و «جزيره رنگين/93/درباره جزيره هرمز» را ميساخت در زمانهايي كه اين امكان نبود فيلمهاي كوتاه يا نيمه بلندي را به سفارش ميساخت كه البته فقط نطفه آنها با سفارش شكل ميگرفت و در ادامه خلاقيت سينايي آن را تبديل به فيلمي ديدني درباره موضوع ميكرد (همچون فيلمهاي «آخرين حلقه زنجير/70»، «طرح برنده/83/ درباره مسير انجام يك مسابقه معماري»، «فرش، اسب، تركمن/84/يكي از اپيزودهاي فيلمي با موضوع فرش ايراني» و ...) و در ساير مواقع نيز با بودجهاي اندك و چند همكارِ هميشگياش (چون علي لقماني و نريمان چايچي) فيلمي درباره دلمشغوليهايش ميساخت تا علاوه بر ثبت آنها مخاطبانش را نيز شريك دغدغههايش ميكرد آثاري چون «كوچه پاييز/75/ درباره گفتوگوي تعدادي از هنرمندان بنام درباره هنر و هنرمند»، «عبور از نميدانم/81/درباره محمدابراهيم جعفري نقاش و شاعر» و «ميان سايه و نور/81/ درباره فرح اصولي نقاش» يا «دستگاه/درباره دستگاهي قديمي كه پدرش به وسيله آن برخي امراض را تشخيص ميداده»و... و اين رويه باعث شد كه او طي نزديك به پنج دهه فعاليتش حدود صد فيلم با اشكالِ بلند، كوتاه، آموزشي، مستند داستاني، مستند شاعرانه و... بسازد كه هر يك به مدد خلاقيت فيلمساز در هر زمان ديدنياند و اگر به ياد بياوريم كه براي تعدادي از آنها موسيقي نيز ساخته است به جايگاه سينايي به عنوان هنرمندي پركار و مولف بيشتر پي ميبريم.در يك دهه پاياني عمر پر ثمرش كه به دليل كسالت جسمي و درد كمر از يكسو و افزايش هزينههاي توليد فيلم از سوي ديگر از ساخت فيلم (از هرنوعش) نااميد شده بود به موسيقي و شعر روي آورده بود كه در نوجواني و جواني (قبل از شروع فعاليتش در سينما) با آنها مانوس بود و خلاقيت و فعاليتش را در اين عرصهها بروز ميداد كه از آثار اين دورانش چاپ چند كتاب از شعرهاي قديم و جديدش با عناوين «ترانه شاپركهاي سفيد» و «اتاق صورتي» بود و كار ارزشمند ديگرش خوانش تعدادي از اشعارش (با صداي خودش و مهرداد اسكويي) كه روي آنها موسيقي نيز ساخته بود در قالب سيدي بود كه به تعبير خودش تلاش كرده بود كه حس و حرفهاي شاعرانهاش را بار ديگر با زبان موسيقي بيان كند كه تجربه بسيار بديع و دلنشيني بود. آخرين باري كه توفيق ديدارش دست داد در يكي از روزهاي پاياني مرداد 98 بود كه با لطفي كه هميشه شامل حالم بود ساعتي را با هم در كافهاي در نزديكي منزلش به صحبت و تعريف گذرانديم.
دو كتاب شعرش و سيدي اشعار و موسيقياش را برايم به يادگار آورد و با مهر برايم نوشت: «به پاس سالها صميميت و دوستي». او كه همچون هميشه ظاهري آراسته و مرتب داشت، نشست و برخاستش از چند سال قبل و بعد از عمل كمرش به سختي و به مدد عصا شده بود، پس از نشستن و تكيه عصا همچون جواني پرانرژي با ذهني آماده (كه از وراي چشمان شفاف و پراحساسش ديده ميشد) از ايدههايش ميگفت كه عموما به دليل بيمهريها، سوءمديريتها و رانتهاي پيدا و پنهان به اجرا نرسيدند. از «قطار زمستاني» اش گفت كه سالها بود بهرغم آمادگي شريك سرمايهگذار لهستاني، به بهانههاي مختلفي از سوي فارابي (سرمايهگذار ايراني) نتوانست راه بيفتد و با تيره شدن روابط ديپلماتيك و درگذشت «عزتالله انتظامي» تنها بازيگر ايرانياش، لكوموتيوش از كار افتاد و به كلي منتفي شد يا از اجحافي كه در عرضه و نمايش آخرين فيلم بلندش «جزيره رنگين» توسط مافيا اكران و منجر به اين شد كه فيلمي كه به معرفي زيباييها و امكانات يكي از جزاير زيباي اين سرزمين ميپرداخت، ديده نشود. آنچه در اين ديدار آزارم ميداد، اين بود كه ايجاد زمينه مساعدي جهت فعاليت هنرمندي با مختصات «سينايي» واقعا جز ايجاد افتخار و غرور ملي چه ضرري ميتواند براي مديران داشته باشد؟ و چرا بايد در اين مُلك ذهن هنرمند، بيش و پيش از ايدهها و خلاقيتها، انباني از دلگيريها، دلشكستگيها و كدورتها باشد؟ به حاشيه راندن و متوقف كردن فعاليت هنرمنداني چون «سينايي»، «كيمياوي»، «تقوايي»، «مهرجويي» و... با بيش از پنج دهه تجربه و خلاقيت چه سودي براي فرهنگ و هنر مملكت ميتواند داشته باشد؟ با پيدا شدن سروكله هيولاي كرونا در پايان سال 98 ديگر فرصتِ ديدارش دست نداد و متاسفانه سال 99 نيز با شدت گرفتن كسالت مزمنش، اين هيولاي ناديده و بيرحم نيز سراغش آمد و او را برد تا جامعه فرهنگي را از حضورش محروم كند.از آن زمان تاكنون هربار از كنار آن كافه شهرك غرب ميگذرم «سينايي» را با آن چشمان پر احساسش ميبينم كه نگاهم ميكند و پُكي به سيگارش ميزند.واقعا نبودش باور كردني نيست و اين شعرش در ذهنم تداعي ميشود كه «لحظه هميشه گذراست/ و خاطره، هميشه ماندني/ و من بود و نبود و عشق و ابديت را/ به نگاهي ميفروختم/ اگر خاطره گذرا ميشد/ و لحظه، هميشه ماندني...»
*مصراعي از شعر «سايه»