اصلاح اجتماع يا اهتمام به خويشتن فردي؟ اين پرسشي است كه قرنهاست ذهن متفكران را به خود مشغول كرده است. آيا براي يك زندگي سعادتمند، توجه به اصلاح فردي كفايت ميكند يا بايد وضعيت زندگي همگان را بهبود بخشيد؟ درد و رنجهاي شخصي اهميت و اولويت دارند يا مشكلات و مصايب جمعي و همگاني؟ مصطفي ملكيان، پژوهشگر شناختهشده فلسفه و اخلاق در ايران، سالهاست كه بر اصالت فرهنگ تاكيد ميكند و اصليترين راهحل مشكلات را اصلاح فرهنگ به معناي اخص آن ميداند، يعني اصلاح درونيات هر انسان. با اينهمه او همواره از اصلاحات اجتماعي نيز غافل نيست و بر ضرورت آن پاي ميفشارد. او در گفتار حاضر، دو كار فوق، يعني اصلاح اجتماعي و اهتمام به خويشتن فردي را توامان براي يك زندگي سعادتمند انساني ضروري ميداند و تاكيد ميكند كه اين دو كار نافي يكديگر نيست، بلكه هر دو براي يك زندگي عقلاني ضرورت دارد. متن حاضر، گزارشي از سخنراني مصطفي ملكيان در جلسه آنلاين فلسفه براي زندگي است كه چهارشنبه 22 ديماه ساعت 21 در كلابمانيشكو در كلابهاوس برگزار شد. در اين جلسه كه با اجراي شكوفه قشقايين و نيما آويدنيا ارايه شد، بيژن عبدالكريمي و سروش دباغ نيز حضور داشتند. به علت محدوديت حجمي و فضا، در صفحه پيش رو تنها به گزارش سخنراني مصطفي ملكيان اكتفا كرديم.
فرض كنيد من كسي باشم كه به جهتي هميشه بايد در راه تهران به شيراز در رفتوآمد باشم و به هيچوجه نميتوانم از اين سفر صرفنظر كنم و نميتوانم جاده ديگري را براي رفتن از تهران به شيراز برگزينم. با اين شرايط، اگر من انساني عقلاني باشم- و فقط عقلانيت براي اين جهت كفايت ميكند- بايد دو كار انجام دهم. بر دو تا بودن كارها تاكيد ميكنم، از اين جهت كه بارها از بيانات من سوء تعبير شده كه گويا من از اين دو كار، تنها به يكي قائل هستم. درحالي كه تاكيد ميكنم اگر انساني عقلاني باشم، در شرايط مذكور بايد دو كار انجام دهم: نخست اينكه اگر ناچارم از اين جاده حركت كنم، بايد به اندازه خودم و تا آنجا كه در توان و وسع من هست، اين جاده پر فرازونشيب و گودالها و درههاي خطرناك و سنگلاخي را تعمير كنم و در اصلاح و مرمت آن كمك كنم و اجازه ندهم كه اين جاده با همين حالت عيبناك باقي بماند. اين كار اولي است كه من به عنوان يك انسان عقلاني بايد انجام دهم، زيرا من از اين جاده استفاده ميكنم، اگر اخلاقي بودم، ميگفتم كه همنوعان من هم از اين جاده استفاده ميكنند. اما فعلا تنها براساس عقلانيت صرف سخن ميگويم و كاري به احكام و قواعد و معيارها و ميزانهاي اخلاقي ندارم. بنابراين از آنجا كه بايد عمري در اين جاده در رفتوآمد باشم، عقلانيت اقتضا ميكند كه اين جاده را تا جايي كه ميتوانم، اصلاح و تصحيح و تعمير و مرمت كنم و از هيچ كاري در اين جهت مضايقه نكنم.
اما كار دومي هم بايد بكنم. هر چقدر من و حتي ساير همنوعان به مقتضاي عقلانيت در جهت اصلاح اين جاده بكوشيم، ولي هيچ تضميني در اين نيست كه جاده كاملا بيعيب و نقص و بياشكال و ايرادي باشد و به هر حال اين جاده چه بسا تا آخر عمر من يا همنوعان من كه از اين جاده استفاده ميكنند، عيب و ايراد داشته باشد زيرا هر چقدر هم فعاليت كنيم، اين فعاليت تضمين موفقيت تام ندارد و بنابراين امكان اينكه من بايد تا آخر عمر با اين جاده بسازم و اين جاده به كمال نرسد، هست. به همين علت بايد كار ديگري كرد و آن اين است كه بايد دستكم براي اتومبيل خودم ضربهگيرهايي قوي فراهم كنم تا كمترين مقدار فشار كف ناهموار جاده به بدن من وارد شود.
ضرورت كاستن از درد و رنج ديگران
از مثال فوق براي بيان مقصود خودم ميكوشم. يك انسان عقلاني و به طريق اولي يك انسان اخلاقي، بايد در ظرف زندگي اجتماعي خود دو كار كند. نخست اينكه بايد بكوشد تا جايي كه در توان دارد، جامعه را اصلاح و تصحيح كند و از اشكالهاي آن بكاهد. هركس متناسب با ميزان داراييهاي دروني يعني داناييها و تواناييها و با توجه به ويژگيهاي شخصيتي و منشي و آنچه ژنتيك به او انتقال داده و براساس حوادث زندگي و تعليم و تربيت و خلاصه با درنظر گرفتن همه امكانهايي كه در زندگي دارد، بايد جامعه خودش را در تا جايي كه در توان دارد، اصلاح كند و نسبت به درد و رنجها و فسادها و سوءنيتها و سوءمديريتها و جهلهايي كه در اين جامعه هست، بدون حساسيت نباشد زيرا اگر اخلاقي هم نيست، لااقل عقلاني هست و ميداند كه به هر حال بايد در اين جامعه زندگي كند. بنابراين هر چه اين جامعه را بيشتر به صلاح نزديك كند، خودش هم بيشتر سود ميبرد. اگر اخلاقي هم باشد كه ميخواهد براي همنوعان خودش و همه كساني كه در اين جامعه زندگي ميكنند و چارهاي نيز جز آن ندارند، يك وضع بهتري فراهم كند.
اينكه مدام بر اين كار اول تاكيد ميكنم، به اين دليل است كه متاسفانه بسيار مورد اين سوءفهم قرار گرفتهام كه انگار به اين كار اول التفات ندارم، درحاليكه بارها و بارها گفتهام كه اول قدم در راه اخلاق - بلكه به نظر بسياري از صاحبنظران، تا آخرين قدم- كاستن از درد و رنج ديگران است و ديگران همان كساني هستند كه در اين جامعه زندگي ميكنند و بنابراين هرگز نميشود نسبت به ظلم و ستم و بيعدالتي و بينظمي و بيامنيتي و نابرابري و فقدان رفاه و آزادي و شفقت يك جامعه بيتفاوت بود و حساسيت نداشت، بنابراين من بايد هركاري كه ميتوانم براي نظم، امنيت، رفاه، عدالت، برابري، برادري، آزادي و صلح اين جامعه انجام دهم، دريغ نكنم.
نياز به ضربهگير داريم
اما اگر من تمام مساعي خود را صرف كنم و همه شهروندان ديگر جامعه هم همين كار را انجام دهند، باز هم هيچ تضميني نيست كه جامعه ما بيعيب و نقص باشد و بنابراين ما نياز به ضربهگير داريم. اين ضربهگير فراهم كردن كار دوم ما است. يعني بايد كاري كنيم كه فشار وارد ناشي از زيستن در جامعه ناسالم براي خودمان و شهروندان جامعه كمتر شود و آسيبهاي آن كمتر درد و رنجي براي خودمان و ساير همنوعان داشته باشد. به تعبيري كه در آيين هندو به كار ميرود، اگر جامعه منجلاب يا مرداب يا باتلاق هم هست، بتوانيم در اين منجلاب و باتلاق، لااقل نيلوفر باشيم.
كار اول نيازمند آن است كه در فعاليتهاي خودمان به آنچه در نهادهاي خانواده، اقتصاد، تعليم و تربيت، علم و فن و هنر، سياست، قانونگذاري، اخلاق، دين و مذهب ميگذرد، توجه كنيم زيرا اين نهادها هستند كه عيب كلي جامعه را فراهم ميكنند. اما براي كار دوم يعني فراهم كردن ضربهگير بايد به يك سلسلهچيزهايي روي آوريم كه شخص خودمان را با آن چيزها مجهز كنيم، بنابراين شأن اجتماعي من، كار اول من است و شأن انفراد من، هم كار دوم است.
علت طرح اين مطلب آن است كه روشنفكران و اصلاحگران اجتماعي ما عمدتا به كار اول بسيار بها ميدهند، اما به كار دوم بها نميدهند. يعني به اصلاح نهاد خانواده، نهاد اقتصاد، نهاد تعليم و تربيت، نهاد علم و فن و هنر، نهاد سياست، نهاد قانونگذاري، نهاد اخلاق، نهاد دين و مذهب، نهاد روابط بينالملل و... بسيار بها ميدهند، اما در تمام مكتوبات و آثاري كه از ايشان ميخوانيم يا ميشنويم، به اصلاح اين نهادها تاكيد ميكنند، اما به مطلب دوم يعني ضرورت حفظ خود و درنظر گرفتن يك ضربهگير كمتر توجه ميكنند يا اصلا توجه نميكنند. از سوي ديگر معدود كساني هستند كه به امر دوم (يعني توجه به خود) بها ميدهند، اما به امر اول، يعني اصلاح نهادهاي اجتماعي هيچ توجه نميكنند؛ يعني ميگويند خودت را براي زندگي در يك جامعه ناسالم مجهز كن، اما اينكه خود جامعه ناسالم را اصلاح كن و تا جايي كه در توان داري، به سلامت نزديك كن، دغدغه تو نيست. بنابراين براي بيشتر روشنفكران و مصلحان اجتماعي ما جنبه اجتماعي مهم است و به جنبه انفرادي و فردي و شخصي توجه نميكنند، معدودي هم هستند كه به جنبه شخصي توجه دارند، اما جنبه اجتماعي برايشان اهميتي ندارد.
اصلاح اجتماعي ما را از خودكاوي
مستغني نميكند
سخن من اين است كه اين هر دو بايد باهم باشد. اگر ديديد كسي در آموزشها و اصلاحگريهايش در جامعه به آموزههاي بودا به عنوان يك درمانگر و نه به عنوان بنيانگذار يك دين و مذهب تاريخي و نهادينه و آموزههاي دائو و آموزههاي رواقيان يا آموزههاي اسپينوزا توجه ميكند، نبايد او را تخطئه كرد. دغدغه چنين فردي اين است كه اين آموزهها به كار دوم ميآيد، اما اين فرد هرگز نگفته كار اول را نبايد كرد. او نميتواند چنين ادعايي كند، زيرا همه اين بزرگاني كه نامشان آمد، خودشان ميگويند حتي اگر در انديشه نجات خودت هم هستي، چارهاي جز اين نداري كه به امور و شؤون اجتماعي هم حساسيت بورزي. بنابراين اين سخني نادرست و اتهامي نپذيرفتني و برخلاف همه اسناد و مدارك موجود است كه فرياد برآوريم كساني كه دم از رواقيگري و اسپينوزا و آيين دائو و آيين بودا ميزنند، ميخواهند مردم را به صندوق خانههاي خودشان دعوت كنند و به ايشان بگويند كه به تكميل و استكمال نفس بپردازيد و به ارتقاي معنوي مشغول شويد و رياضت بكشيد و معرفتالنفس پيدا كنيد، خودكاوي و خودشناسي كنيد و كاري به امور و شؤون اجتماعي و سياسي نداشته باشيد. اين دو كار را بايد باهم انجام دهيم، اولي ما را از دومي بينياز نميكند و دومي هم ما را هرگز از اولي مستغني نميسازد.
براي كار اول يعني براي اينكه جامعهاي سالمتر و مناسبتر براي حيات انساني فراهم آوريم، همه علوم و معارف بشري موردنياز هستند. اما براي كار دوم يعني براي ساختن آن ضربهگيري كه هر فردي براي خودش بايد آن را بسازد تا بتواند درد و رنجهاي ناگزير را بهتر و بيشتر تحمل كند، بايد از پنج منبع استفاده كند البته در ضمن اينكه تمام تلاش خود را ميكند تا درد و رنجهاي اجتماعي را كاهش دهد. بقيه علوم و معارف بشري، بلكه همه علوم و معارف بشري، به درد كار اول ميخورند، اما براي كار دوم، يعني ساختن ضربهگير، به نظر من پنج حوزه به كار ميآيند. نخست روانشناسي با همه شعبهها و قسمتهاي مختلف آن است. به روانشناسي، آنچه رواندرمانگري ميخوانيم را منضم ميكنم. يعني منظورم اين است كه هم علم روانشناسي و هم فن رواندرمانگري موردنياز است.
معرفتهاي لازم براي ضربهگير شخصي
حوزه دوم معرفتهايي كه به درد كار دوم ميخورند، بخشهايي از فلسفه هستند. منظور از بخشهايي از فلسفه، بيشتر 6 قسمت آن است، البته نه همه مباحث اين 6 قسمت. اين 6 قسمت عبارتند از: 1. مابعدالطبيعه، 2. معرفتشناسي، 3. فلسفه زبان، 4. فلسفه ذهن، 5. فلسفه عمل و 6. فلسفه اخلاق. تاكيد ميكنم كه بعضي مباحث اين 6 قسمت فلسفه به درد كار دوم يعني جلوگيري از درد و رنج شخصي و فردي ميخورند. به گمان من بقيه شاخههاي فلسفه به درد اين كار دوم نميخورند و به درد كار اول يعني اصلاح جامعه ميخورند.
حوزه سوم از معارفي كه به درد كاستن از درد و رنج شخصي ميخورند، ادبيات جهاني مخصوصا رمان و شعر است. بسياري از آنچه را كه ما ميتوانيم براي خودمان به عنوان يك حفاظ و سپر در زندگي تلقي كنيم، در ادبيات بهطور كلي و مخصوصا در شعر و رمان به دست ميآيد. چهارمين حوزه از معارف، بعضي و تاكيد ميكنم بعضي نكاتي است كه عارفان همه اديان و مذاهب و فرهنگهاي گوناگون در طول تاريخ گفتهاند. حوزه پنجم از آموزههايي است كه بنيانگذاران اديان و مذاهب و الهيدانان تابع آنها بيان كردهاند. بنابراين يك تركيب التقاطي و البته سازگار از مجموعهاي متشكل از عناصري از اين پنج حوزه مذكور براي كاهش درد و رنجهاي ناگزير ضرورت دارد.
اما پرسش اين است كه اين پنج قسمتي كه ميخواهيم با آن ضربهگيري براي كاستن از درد و رنجهاي شخصي و فردي فراهم كنيم، براي ما چه ميكنند؟ البته من با بودا موافق هستم كه تا انسان انسان است و تا خواستن هست، درد و رنج هم هست. اما ما از اين منابع براي چه استفاده ميكنيم؟ نخست اينكه رنجهاي گريزناپذير را از رنجهاي اجتنابپذير تفكيك كنيم. اين هنر اول بسيار مهم است كه دريابيم اين درد و رنج ناگزير است يا گريزپذير. كار دوم بررسي درد و رنجهاي گريزپذير است.
راههاي مواجهه رنجهاي گريزپذير
به نظر من، هر يك از انسانها در زندگي چهار قسم درد و رنج گريزپذير دارند. نوع اول درد و رنجهاي گريزپذيري است كه ناشي از سياست، اقتصاد و امور اجتماعي ناسالم است. نظامها و روابط ناسالم سياسي و اقتصادي و اجتماعي، منشا درد و رنجهاي فراواني هستند. اين درد و رنجها گريزپذير هستند، يعني ميتوان آنها را مرتفع كرد و اجازه نداد كه بيش از حد به ما فشار بياورند. همچنين ما بايد بدانيم راههاي نادرست مواجهه با اين درد و رنجهاي ناشي از روابط و نظامهاي غلط سياسي و اقتصادي و اجتماعي چيست. اين راههاي نادرست به نظر من سه تا است.
راه نادرست نخست اين است كه تصور كنم اين درد و رنجهاي گريزپذير ناشي از نظامهاي غلط سياسي و اجتماعي و اقتصادي را با صرف نيايش ميتوان برطرف كرد. راه نادرست دوم اين است كه تصور كنم با تسليم ميتوان اين درد و رنجهاي گريزپذير را برطرف كرد. راه نادرست سوم در مواجهه با اين درد و رنجهاي گريزپذير، صرف همدردي است. همدردي با اين رنجها، لازم است، اما مطلقا كافي نيست. من بايد بتوانم اين رنج و منشا آن را نابود كنم. راه درست اين است كه اولا منشاو مبدا و خاستگاه اين درد و رنجها را تشخيص دهم و سپش آن را ريشهكن كنم. نوع دوم از درد و رنجهاي گريزپذير، بيماريها، جراحتها، آزار و آسيبهاي بدني است كه بر اثر حوادث زندگي براي انسان عارض ميشود. در اينجا نيز شكي نيست كه من بايد از كمك ديگران استفاده كنم تا اين درد و رنجهاي خودم را برطرف كنم و اين ديگران شامل مثلا پزشكان ميشود. البته بايد دقت كرد كه در اين درد و رنجهايي كه از ناحيه جراحت و بيماري و آزار و آسيب است، سه چيز را بايد تفكيك كرد. ما وقتي به اين درد و رنجها مبتلا ميشويم، گاهي از خود درد رنج ميبريم، گاهي از دوام درد رنج ميبريم و گاهي از پيامدهاي درد رنج ميبريم. خود درد، دوام درد و پيامدهاي درد، سه چيز متفاوت هستند و براي علاج هركدام، راهي متفاوت هست. قسم سوم رنجهاي گريزپذير، رنجهاي عاطفي است. من از يك سلسلهرنجها آزرده ميشوم كه ناشي از آن است كه با من بدرفتاري شده، ناشي از احساس تنهايي در من است، به دليل جداافتادن از محفل دوستان پديد آمده، به علت از دست دادن عزيزانم به وجود آمده، به خاطر كاهش وجهه اجتماعي من است و... اينها رنجهايي ناشي از روابط و موقعيتهاي اجتماعي است. برخي از اين رنجها به علت روابط اجتماعي و شماري ناشي از موقعيتهاي اجتماعي است. هرگونه شكست و موفقيت اجتماعي، ممكن است منجر به رنج شود. اما اين رنجها درمانپذير است و من ميتوانم در صورت ابتلا به آنها، علاجشان كنم.
قسم چهارمي از رنجهاي گريزپذير هم هست كه عذاب وجدان است. وقتي من به گذشته خود رجوع ميكنم و ميبينم چقدر به خطاهاي اخلاقي مبتلا شدهام، دچار عذاب وجدان ميشوم. اما اين رنج هم گريزپذير است.
رنجهاي گريزناپذير
اما غير از چهار قسم رنج گريزپذير فوق، سلسلهرنجهايي هم هست كه گويي از آنها مفري نيست. پيش از هر چيز بايد مشخص كرد آيا اين درد و رنجهاي گريزناپذير، سودي هم دارند يا خير. آيا پشت اين رنج گريزناپذير، گنجي هست يا خير؟ پاسخ اين سوال را هركس بايد براي خودش روشن كند. اگر فرد باتوجه به اطلاعات و تجارب و فهم و قدرت تفكرش دريابد كه پشت اين رنجهاي گريزناپذير گنجي نيست، به گونهاي متفاوت زندگي ميكند با زماني كه بر اثر علم و تفكر و تجربه دريابد كه اگرچه اين رنجها گريزناپذيرند، اما براي او سودها يا منافعي هم در بر دارند. در اين صورت فرد بايد دريابد كه آن رنج و گنج چيست. اينجا دو دسته ديدگاه وجود دارد.
راهحلهاي استعلايي
براي رنجهاي گريزناپذير
يك سلسلهديدگاهها را راهحلهاي الهياتي يا استعلايي يا آن جهاني ميخوانيم. اين ديدگاهها قائل به فايدههايي براي رنجها يا دردهاي گريزناپذير هستند، اما اين فوايد را از طريق الهيات يا امور استعلايي يا امور آن جهاني تصوير ميكنند. دو دسته از اين راهحلهاي استعلايي يا آن جهاني مشهور است: نخست راهحلهاي شرقي هستند كه در تناسخ خلاصه ميشوند. اين راهحلها ميگويند درد و رنجهاي گريزناپذير فعلي، ناشي از زندگي پيشين است و اينچنين آنها را معنادار ميكنند. اديان شرقي مثل آيين بودا و آيين جين و آيين هندو درد و رنجهاي گريزناپذير را با توسل به تناسخ توجيه ميكنند و ميگويند اگر ميخواهيد در زندگي بعدي چنين نشود، در زندگي فعلي به گونهاي ديگر عمل كن. اديان غربي يا اديان موسوي يا اديان ابراهيمي، يعني ادياني كه زادگاهشان غرب جهان است، به تناسخ قائل نيستند و بهگونهاي ديگر اين درد و رنجهاي گريزناپذير را توضيح ميدهند و از نظريه «تئوديسه» يا «عدل الهي» بهره ميگيرند. ايشان هشت راهحل ارايه كردهاند: گاهي ميگويند اين رنجهاي گريزناپذير براي آزمايش بشر است. برخي ميگويند اينها مكافات دنيوي است، يعني به علت كارهايي در سالهاي قبل همين زندگي پديد ميآيند. البته گاهي هم گفته ميشود كه اينها مكافات خطاها و تخطيهاي زندگي پدر و مادر فرد است. ديدگاه سوم اين است كه اين درد و رنجها بر فرد وارد ميشد تا از گناه دور بماند. راهحل چهارم اين است كه فرد اين درد و رنجها را ميبرد، اما در ازاي آن يك خير عظيمتري در زندگي آن جهاني ميبيند، آن خير آنقدر بزرگ است كه بعدا فرد آرزو ميكند كه اي كاش در زندگي دنيوي بيشتر از اينها رنج ميبردم. نظريه پنج اين است كه فرد به رنج افتاده تا از اين طريق به خدا نزديكتر شود. يعني رنجها علتي براي نزديكي فرد به خدا ميشوند. نظريه ششم عكس نظريه پنج است و ميگويد اين درد و رنجها، معلول نزديكي فرد به خدا هستند، يعني وقتي انسان زياد به خدا نزديك شود، رنج و درد بيشتري تحمل ميكند: ألْبلاءُ لِلْوِلاءِ. نظريه هفتم اين است كه فرد از طريق رنجها استكمال و استعلاي معنوي مييابد. نظريه هشتم اين است كه اين رنجها حكمتي دارد، ولو ما از حكمت آن بيخبريم.
همه اين نظريات استعلايي، خواه شرقي و خواه غربي، سلسلهاي از فرضيات هستند. اگر اين نظريات به نظر فرد عقلاني آمد، آن را ميپذيرد و با آن رنج خود را معنادار ميكند و كمتر از رنجهاي گريزناپذير آسيب ميبيند.
راهحلهاي فلسفي براي رنجهاي گريزناپذير
راهحل دوم مواجهه با درد و رنجهاي گريزناپذير، فلسفي و تجربي و اين جهاني است و الهياتي و استعلايي و آن جهاني نيست. اين راهحلها انسان را به نيروانا يا چرخه سامسارا و... ارجاع نميدهند. هفت تا از مهمترين اين ديدگاهها چنين هستند: نخست اينكه گفته شود انسان فقط از طريق رنج ميآموزد و همه آموزشها از طريق رنج است. ديدگاه دوم ميگويد رنج انسان را اصلاح ميكند. اينجا زندگي به كيفرهاي حقوقي تشبيه شده است، مثل فرد خاطي كه از طريق مكافات اصلاح ميشود. ديدگاه سوم كه در فرهنگ غرب مشهور است و زادگاهش ارسطوست، ميگويد منش (character) انسان- و نه شخصيت (personality) او- از طريق رنج شكل ميگيرد، ساخته ميشود و تقويت ميشود. انسان با رنج منش استوار و درست مييابد. ديدگاه چهارم ميگويد انسان از طريق رنج بزرگترين فضيلت انساني يعني همدردي با ساير انسانها و موجودات را مييابد. ديدگاه پنجم ميگويد اگر رنج نباشد، انسان به خوشي و لذت و شادي و رضايت نميرسد. رنج تنها نردبان رسيدن به خوشي و لذت و شادي و رضايت است. راهحل ششم ميگويد رنج، شرط لازم براي درك لذت، درك شادي، درك خوشي و درك رضايت است. راهحل قبل، رنج را شرط پديد آمدن لذت، شادي، خوشي و رضايت ميدانست و اين راهحل ميگويد رنج براي درك قدر (appreciation) لذت و شادي و خوشي و رضايت ضروري است. يعني ممكن است انسان شاد يا راضي يا خوش باشد، اما بدون رنج، قدر آن را در نمييابد. اشاره به اين راهحلها براي آن تاكيد بر آن است كه بهتر است ما از تعليمات امثال اسپينوزا و رواقيان و اگزيستانسياليستها و دائو و بودا براي ايجاد ضربهگيرهايي شخصي براي مواجهه با درد و رنجهاي ناگزير استفاده كنيم، البته وظيفه اول ما اصلاح زندگي اجتماعي است.
اگر ديديد كسي در آموزشها و اصلاحگريهايش در جامعه به آموزههاي بودا به عنوان يك درمانگر و نه به عنوان بنيانگذار يك دين و مذهب تاريخي و نهادينه و آموزههاي دائو و آموزههاي رواقيان يا آموزههاي اسپينوزا توجه ميكند، نبايد او را تخطئه كرد.
بهتر است ما از تعليمات امثال اسپينوزا و رواقيان و اگزيستانسياليستها و دائو و بودا براي ايجاد ضربهگيرهايي شخصي براي مواجهه با درد و رنجهاي ناگزير استفاده كنيم، البته وظيفه اول ما اصلاح زندگي اجتماعي است.
روشنفكران و اصلاحگران اجتماعي ما عمدتا به كار اول بسيار بها ميدهند، اما به كار دوم بها نميدهند. يعني به اصلاح نهاد خانواده، نهاد اقتصاد، نهاد تعليم و تربيت، نهاد علم و فن و هنر، نهاد سياست، نهاد قانونگذاري، نهاد اخلاق، نهاد دين و مذهب، نهاد روابط بينالملل و ... بسيار بها ميدهند، اما در تمام مكتوبات و آثاري كه از ايشان ميخوانيم يا ميشنويم، به اصلاح اين نهادها تاكيد ميكنند، اما به مطلب دوم يعني ضرورت حفظ خود و درنظر گرفتن يك ضربهگير كمتر توجه ميكنند يا اصلا توجه نميكنند.