• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5128 -
  • ۱۴۰۰ چهارشنبه ۲۹ دي

مرگ شاه بزرگ

مرتضي ميرحسيني

روزهاي پاياني پاييز آن سال را در قزوين گذراند. هنوز به 60 سالگي نرسيده بود، اما نزديكانش نشانه‌هاي خستگي و حتي فرسودگي را در او مي‌ديدند. با چند بيماري درگير بود. گاهي هم تبش بالا مي‌رفت و مجبور به استراحت مي‌شد. اما نه در اداره امور كشور از كسي كمك مي‌گرفت و نه به توصيه‌هاي طبيبان دربارش گوش مي‌كرد. از كسي كمك نمي‌گرفت، چون به هيچ‌كس - و بيشتر از ديگران، به نزديكانش - اعتماد نداشت. مي‌ترسيد بخشي از وظايف سلطنتي را به كسي واگذار كند، چون باورش اين بود كه در قدرت، واژه‌هايي مثل شراكت و همكاري معنا ندارند و فرمانروايي چيزي نيست كه بشود بخشي از آن را به كسي سپرد. همه عمرش با اين ترس گذشت. همين يك سال و چند ماه پيش، كوچك‌ترين پسرش امامقلي را كور و با اين نقص از جانشيني محروم كرده بود. شايد گمان مي‌كرد گروهي از درباريان پشت اين پسر جمع شده‌اند و دسيسه‌اي براي خلع او در سر دارند. همه ترس‌ها و نگراني‌هايش موهوم و ناشي از بدبيني و بدگماني نبود و بخشي از آنها ريشه در واقعيت‌هاي زمانه داشت. حتي خودش هم در توطئه گروهي از قزلباش‌ها به سلطنت رسيده و پدرش را از تخت فرمانروايي به زير كشيده بود. البته آن ماجرا به بيش از چهار دهه قبل، به سال‌هاي نوجواني‌اش برمي‌گشت و او بعدها همه آن توطئه‌گران را يكي بعد از ديگري كشته و كنار زده بود. اما ترس از دسيسه‌هاي مردان قدرت، جايي در قلبش لانه كرد و تا پايان عمر همان‌جا باقي ماند. زمستان كه از راه رسيد، هوس رفتن به مازندران به سرش زد. كاخي در اشرف ساخته بود و اقامت در آنجا را بسيار دوست داشت. طبيبان او را از اين سفر منع كردند، اما او تصميمش را گرفته بود. صحبت‌هاي آنان را نشنيده گرفت و با «لشكري از خدم و حشم» به راه افتاد. پيش از حركت و نيز در سفري كه حدود ده روز طول كشيد، حالش نسبتا خوب بود و در روزهاي نخست اقامت در مازندران هم - كه بيشترش به شكار و تفريح گذشت - به نظر مي‌رسيد كه بيماري فروكش كرده است. اما چنين نبود. هفته دوم اقامت تب كرد و زمين‌گير شد. تبش چنان بالا رفت كه مرگ را به چشم ديد. مي‌دانست بايد جانشيني براي خودش انتخاب و او را معرفي كند. اما هميشه، حتي در بستر مرگ هم اين كار را به زمان ديگري، به بعدتر موكول مي‌كرد. پسرانش را يا كور كرده يا كشته بود و از اين‌رو جانشيني نه به فرزندانش كه به نوه‌هايش مي‌رسيد. از ميان اين نوه‌ها، سام‌ميرزا پسر صفي‌ميرزا را برگزيد و در جمع درباريانش نام او را به عنوان وليعهد اعلام كرد (صفي‌ميرزا قبلا به دستور شاه‌عباس كشته شده بود و پسرش سام‌ميرزا در كاخي در اصفهان، در حبسي محترمانه زندگي مي‌كرد.) هفته پاياني عمرش در بستر گذشت و حتي ناي برخاستن و سرپا ماندن را هم نداشت. در سال‌هاي طولاني فرمانروايي‌اش (42 سال) از جنگ‌ها و حوادث و خطرات بسياري گذشته و حتي يك بيماري مهلك را هم از سر گذرانده بود، اما آنهايي كه در سفر مازندران همراهش بودند، مي‌ديدند كه اين‌بار مرگ قطعي و گريزناپذير است. پايان دي‌ماه 1107 خورشيدي، نزديك صبح و پيش از طلوع خورشيد از دنيا رفت. رويمر مي‌نويسد كه مورخان ايراني در سنجش نهايي خودشان، قساوت‌ها و خطاهاي شاه‌عباس را - در قياس با امنيت و اقتدار دوره فرمانروايي‌اش -  مسائلي كم‌اهميت و حاشيه‌اي مي‌بينند و او را شاه بزرگ مي‌نامند. سپس مي‌افزايد «باتوجه به دستاوردهاي درخشان و خدماتي كه شاه‌عباس براي مملكت خود انجام داده، اين لقب به او تعلق مي‌گيرد و جاي چون‌وچرا ندارد. شايد باتوجه به شرايط موجود زمانه او، بتوان درباره رفتار و كردارش با ملايمت و آسانگيري بيشتري داوري كرد.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون