من عاشق جزييات هستم
نادي صبوري
دستهايم را در آستين پالتويم جمع ميكنم و بعد ميچپانمشان در جيبم. سرد است. به صداي تقتق پوتينهايم روي آسفالت گوش ميكنم. آسفالت خياباني كه برايم آشناست. در آن قدم زدهام، دويدهام، افتادهام و زندگي كردهام و روزگاري خودم را روي آن به زور و كشانكشان جلو بردهام. انگار كه اين شهر خانهام نيست.
ته جيبم يك ماسك مچالهشده جا خوش كرده است. يادگاري از تمام آنچه در اين دو سال گذشته است. دست ديگرم ميخورد به آلومينيوم ورقه قرصي كه در جيب ديگرم قرار دارد و چند ماهي است همراه يكديگر شدهايم.
سهشنبهاي سرد است. روزهاي فرد به باشگاه ميروم. از همين حالا و روي همين آسفالتها حوصلهام سر ميرود. نه اينكه نخواهم بروم، ميخواهم اوضاع مثل قبلا باشد كه دلم پر ميكشيد براي ساعتهاي پيلاتس. آن روزها كه دوچرخهام را ميانداختم در ستارخان به سوي تحريريه تا از نفت بنويسم.
گذارم تصادفي به نفت خورد. آن روزها كه هنوز فيسبوك رونق داشت دنبال كار همه جا را بالا و پايين ميكردم كه يك نوشته چشمم را گرفت: «به يك خبرنگار كه پشت ميزنشين نباشد احتياج داريم.» همين خط من را كشاند به دفتر روزنامه و رفتم براي تهيه اولين گزارشم؛ گزارشي از كسبوكارهاي دور ميدان آزادي. گزارش را خواندند و پسنديدند و قرعه فال من به نفت و انرژي افتاد. هيچچيز نداشتم جز يك شماره تلفن. هرروز كارم اين بود كه به دفتر اين و آن تلفن كنم و با اصرار از منشي بخواهم اجازه دهد دقيقهاي كوتاه با فرد مورد نظر صحبت كنم. اين قصه ادامه پيدا كرد تا آنجا كه چند سال بعد خودم را هرطور شده رساندم به نشست سران كشورهاي گازي كه از رييسجمهور خودمان تا پوتين و خيليهاي ديگر در آن بودند.
دستهايم را از جيبم بيرون آوردهام. گوشي تلفنم دستم است و از خيابان رد ميشوم. دارم صدايم را ضبط ميكنم. وارد ايستگاه تاكسيها ميشوم و شتابم را زياد ميكنم. اينجور وقتها همه آدمهاي اطراف را رقيبم ميبينم كه شايد زودتر از من به صف برسند و آن صندلي ارزشمند را از آن خود كنند.
در سرپاييني زندگي هستم. با خوشحالي روي صندلي جلوي ون مينشينم كه مردي ميآيد جلو و ميگويد اگر ممكن است جايم را به خواهر باردارش بدهم. خوشحالي همينطور است و ديري نميپايد. البته بعضي خوشحاليها مثل يك مهر حك ميشوند. مثل اولين مرتبهاي كه توانستم 21 كيلومتر بدوم. كفش طوسي قرمزم روي زمين خاكي گردنه گدوك كشيده ميشد و خودم مثل يك روح حل شده بودم در هر آنچه مه كه دورم را گرفته بود.
در باشگاه هالتر را روي قفسه سينهام بالا ميبرم. به خودم ميگويم تمركز! تمركز! بعد به خودم يادآوري ميكنم، نميشود هميشه روي قله بود يا حداقل در همهچيز روي قله بود. به يادداشتي كه قرار است بنويسم فكر ميكنم، به اينكه كجاي صفحه قرار ميگيرد و به لحظه زيبايي كه صفحه روزنامه بسته ميشود و كاغذ گرم و تازه آرامآرام از چاپگر بيرون ميزند. من عاشق اين جزييات هستم.