پارتي
محمد خيرآبادي
اتاق انتظار ملاقات با كسي كه آقاي رييس صدايش ميزدند و قرار بود با يك دستخط يا تماس كوتاه، كار سفارششوندگان را راه بيندازد، پر بود از تابلوهاي كوچك و بزرگ، لوح تقديرهايي به زبان فارسي و انگليسي و آويزهايي كه به نظر گرانقيمت ميرسيد.
يك تفنگ شكاري هم روي سينه ديوار كه به دو ميخ بلند اتكا داشت و يك جفت شاخ گوزن بالاي كتابخانه به چشم ميخورد.
تفنگ و شاخ گوزن از علاقه آقاي رييس به شكار حكايت ميكرد و فرهنگنامهها و ديكشنريهاي توي كتابخانه از تزييني بودن نقش كتابها.
زنگها پشت سر هم به صدا در ميآمد و چهار منشي و وردست با كمك همديگر و به تناوب، تماسها را پاسخ ميدادند.
در كامپيوترهايشان چيزي مينوشتند، پرينت ميگرفتند و به اتاق رييس رفتوآمد ميكردند. پشت تلفن طوري حرف ميزدند كه انگار ميخواستند به من و ساير مراجعان نشان دهند چه كارهاي مهمتري بايد توسط آقاي رييس رفع رجوع شود كه كار ما پيش آنها خردهفرمايش به حساب ميآيد.
آنقدر تلفنها زنگ خورد و آنقدر به مكالماتشان با دقت گوش دادم كه اهميت كارم پيش خودم هم لحظه به لحظه در حال كم شدن بود.
چند بار تصميم گرفتم بيخيال قضيه شوم و برگردم.
اما به اعتبار و آبروي بنده خدايي كه من را معرفي كرده بود فكر كردم و با خودم گفتم «حالا كه تا اينجا آمدهام و اسمم را توي ليست نوشتهاند حداقل شانسم را امتحان كنم.»
رييس 3 بار از اتاقش آمد بيرون، يك بار به دستشويي رفت و 2 بار هم به منشيها دستوراتي داد و برگشت. چاق بود و كچل و عينكي.
به قيافهاش نميخورد اهل شكار باشد يا سوابق خاص و درخشاني او را به جايگاه يك پارتي درست و حسابي رسانده باشد. هرچه بود حالا كارم گير او بود. زمان انتظار به حدود 2 ساعت و نيم رسيد. خوابم گرفته بود.
مبلهاي نرم و تو رفته، جاي خوبي براي چرت زدن بود. به بقيه نگاه كردم. آنها هم در اين فكر بودند كه از فرصت استفاده كنند و خستگي روز را از تن بيرون بفرستند. نفهميدم چطور پلكهايم آنقدر سنگين و گرم شد كه روي هم رفت. كمتر از 10 دقيقه بعد بيدار شدم.
همه به خواب رفته بودند و هوا خفه بود. به هواي تازه نياز داشتم. آمدم بيرون. باد كه به سرم خورد، عميقا احساس كردم مشكلم به زودي به دست خودم بدون دستخط و سفارش، حل خواهد شد. قيد پارتي را زدم و راه خيابان دراز و بيانتها را در پيش گرفتم.