خاطرات سفر و حضر (142)
اسماعيل كهرم
يك مسير طولاني بود كه بايستي با يك اتومبيل لوكس و يكي، دو نفر كارشناس محلي ميرفتيم. اين مسير شامل مناطقي از دو استان ميشد. كارشناسان مناطق را ميشناختند و اطلاعات خوبي هم داشتند و ما را هدايت ميكردند و در پايان ماموريت هم در نگارش گزارش نهايي به ما كمك ميكردند. ولي نگراني من از راننده بود. رانندگان سازمان حفاظت محيط زيست با اخلاق ما آشنا بودند و طي ساليان دراز همكاري با ما، با هم آشنا شده بوديم ولي رانندگان متفرقه اغلب، كارهايي ميكردند كه با گروه خوني ما جور درنميآمد! اين راننده هم از همان نوع بود. در جاي مناسب و زيبايي از طبيعت، اتراق كرديم كه چايي بخوريم، گشتي اطراف زد و چند گل زيبا را از شاخه كند و يكي دو تا قلمه هم براي باغچه منزلش انتخاب كرد... كه دندان روي جگر گذاشتم و فكر كردم بايد چند روزي با ايشان باشم! در توقفگاه بعدي، يك بچه لاكپشت كوچك را برداشت و آورد داخل ماشين و مقابل خودش روي داشبورد گذاشت. حيوان مرتب از آفتاب فرار و خود را زير روزنامه پنهان ميكرد. خستگي، تشنگي و بيحالي او، حال من را گرفت. يكي دو بار به او تذكر دادم كه اين لاكپشت در خانهاش خواهد مُرد ولي او گفت براي بچهاش ميخواهد! از طرفي نميخواستم رابطهام را با او خراب كنم و از طرف ديگر از ناراحتي لاكپشت زجر ميكشيدم. به يك پاسگاه محيط زيست رسيديم. رفتم سراغ همكاران محيطبان. قانون را اجرا كردند و لاكپشت را آزاد. قدم بعد درخواست يك راننده جديد از شيراز بود كه آن هم انجام شد.