نگاهي به رمان «گاهي كه رويا بيدار ميشود» اثر مونس الرزاز
سرزمين خوابها و روياها
محمد صابري
آدورنو و هوركهايمر در ديالكتيك روشنگري به وضوح نشان ميدهند كه خردابزاري عصر حاضر هر محصول فرهنگي را چون كالا توليد ميكند. آثار فكري و هنري اگرچه ادعاي استقلال از مناسبات توليدي را دارند اما درنهايت آفريده بازار هستند. آدورنو و هوركهايمر با دلبستگي غيرقابل وصفي به شوپنهاور پژواكي از كلام نااميدانه او را به گوش مخاطبان خود رساندند. آن دو در ديالكتيك روشنگري به انسان معاصر يادآور ميشوند كه نتيجه خردباورياي كه عقلانيت را در بهرهجويي مييافت، خود سازنده سنتي تازه شده و درنهايت شكل مستحكمتري از سلطه را ايجاد كرده است. خردباورياي كه به منظور رهايي انسان از استيلاي طبيعت به دست آمده در ذات خود ويرانگري بزرگي براي بشر به همراه داشته. از دو جنگ جهاني اول و دوم گرفته تا هنر هفتم در بعد صنعتياش.
شايد بزرگترين ننگ بشري از خردباوري بهرهجويانه، آشويتس يا همان كورههاي آدمسوزياي شد كه در كمتر از 5 سال حدود 5 ميليون بيگناه را در شعلههاي بيصداي خود فرو بلعيد. با اين مقدمه از تئوري مشترك آدورنو و هوركهايمر نگاهي دارم به رمان «گاهي كه رويا بيدار ميشود» اثر مونس الرزاز، نويسنده اردني. در برشي از اين رمان ميخوانيم.
«آيا قوانين بينالملي اجازه رويابافي يك انسان را به او نميدهد؟ آيا انسان نميتواند در رويايش كسي را بخواهد و آنطور كه طبيعتش- اگر آنگونه كه فرويد ميگويد طبيعت و ذات هر انساني در كودكياش شكل ميگيرد- ميخواهد، رفتار كند. رويا يكي از حقوق انسان است و بايد آن را مثل هوا و آزادي محترم دانست.»
اين خردگريزي الرزاز را ميتوان ملهم از نظريه آن دو انديشمندي دانست كه در سطور بالا به آنها اشاره رفت. دردمندي انسان معاصر بيش از آنكه محصول استيلاي طبيعت و نيروهاي مافوق بشري باشد، محصول خردباورياي است كه چنين نتايج دهشتناكي را به ارمغان آورده است. هر كشف و توليد بشري در حوزه علم و هنر و چه و چه در ذات خود بلاي خانمانسوزي را به همراه دارد كه حتي مارسل پروست نيز در گنجينه عظيم «در جستوجوي زمان از دست رفته» به خصوص علم طبابت، بارها به آن اشاره كرده است.
با نگاهي به كارنامه ادبي اين نويسنده اردني قرن بيستمي، بيشتر ميتوان اين نگاه سورئاليستي و انتزاعي را به عناصر صنعتي پيرامون انسان دردمند ديد. در رمان گاهي رويا بيشتر از تقابل و گريز انسان از مرزهاي رويا و واقعيت، فرورفتگي و شكست و درماندگي آدمي را در برابر قوانين خودساخته خردباورانه ميتوان ديد.
آن سوي اين گريز ناگزير، نويسنده با درك عميقي از نظريههاي روانشناسي فرويد نگاهي ابرانساني به كنش و واكنشهاي روح انسان مياندازد و در بستر يك داستان نيمهتخيلي جدال شبانهروزي يك روح با هزار و يك تعبير را از زبان راويهاي متعدد با روايتهاي متفاوتتر به خواننده نشان ميدهد و در عين حال نتيجهگيري را به عهده خود مخاطب ميگذارد.
«مغز انسان انبار رازهاي زيادي است كه در گوشه و كنار جادويي آن نهفته است و حتي اشعه ايكس و ليزر و ماهوارهها نميتوانند گنجهاي آن را بيابند.»
داستان «گاهي كه رويا ...» را ميتوان از منظر نقد ادبي در راستاي ادبيات شگرف دانست. مطابق نظريه تزوتان تودورف زبانشناس و منتقد ادبي لهستاني، مقوله راستنمايي از دو مولفه واقعيت و رويا تشكيل شده، يعني يك نويسنده همزمان كه به واقعيتهاي پيرامونش نگاهي سورئاليستي دارد، بايد به كمك نيروهاي تخيل و تمناي درونياش روياپروريهاي متناسب با پيكره داستانياش را مدنظر قرار دهد تا خواننده بتواند همزمان كه داستاني جذاب را پي ميگيرد، نيروهاي تخيلش را به كار گيرد و با قهرمانان قصه همذاتپنداري كند.
در داستان وهم آكند «گاهي كه رويا...»، اين نظريه به وضوح قابل لمس است. ببينيد.
«همهچيز قد ميكشد و بزرگ ميشود غير از اندوه! اندوه در ابتدا درخت تنومندي است كه سر به آسمان كشيده و در افق گسترده است اما زمان كفالت ميدهد كه لحظهها و ساعتها و روزها و هفتهها و ماهها و سالهاي آن را بگذراند. آنوقت باكتري زمان كار خودشان را كرده و اندوه را تجزيه ميكند و آن درخت تنومند به تدريج از بين ميرود و تبديل به درختچههاي كوچك و پژمردهاي ميشود كه بيشتر به يك زخم قديمي شباهت دارد. باكتريهاي فراموشي با زمان دست به يكي ميكنند تا انسان بتواند گذشته و زخمها و اندوهها را پشتسر بگذارد و زندگي كند.»
مخاطب با اين متن مينشيند پاي درخت اندوه و همزمان كه قصه را پي ميگيرد، خود را در قاب زمان و در برابر خود ميبيند و همزمان به التيام و مادرانگاري مهربانانهاي ميانديشد كه تا پيش از خواندن اين سطور به آن نميانديشيده است.
از منظر ديگر ميتوان با توجه به ارجاعات برونمتني داستان به وابستگي شديد نويسنده به ادبيات روز دنيا و به خصوص فرانسه و روسيه اشاره كرد؛ چراكه مختار قهرمان قصه در جايجاي داستان به همذاتپنداري با قهرمانان جويس، پروست، اسكات فيتز جرالد، داستايوفسكي و... ميپردازد و حتي در جايي از داستان با ژانين سر يك ميز در مسافرخانه مينشيند به بحث و گفتوگويي عميق و دوستانه. اين برش و خردهروايتهاي ديگري كه در داستان هر كدام طنزي تلخ به همراه دارند، نشان از تسلط نويسنده به ادبيات فرامرزي عرب دارد. خردهروايتهايي كه هر كدامشان باردار يك حادثه عميق انسانياند. هر چند كه محور اصلي قصه از عشق شكل گرفته اما نميتوان از آيرونيك بودن داستان به راحتي گذشت. هر برش يك معنا در سطح و يك معنا در بطن خود دارد كه اين جذابيت قصه را دوچندان كرده و اينكه مخاطب در پايان داستان باور ميكند كه بايد يكبار ديگر اين داستان پركشش را براي درك بهتر آن بخواند.
از نكات مهم ديگر ترجمه دقيق و موجز مترجم كتاب است. ترجمهاي نه كلمه به كلمه و نه صرفا اديبانه اما غيروفادار به متن. به قول زندهياد محمدعلي نجفي «ابداع متني اصيل كه اگر نويسنده به زبان فارسي مينوشت، حاصل كار همين ميبود كه پيش روي ماست.»
رمان «گاهي كه رويا بيدار ميشود» را نشر شبگير با ترجمه دكتر اصغر عليكرمي به بازار ارائه كرده است.