نگاهي به نمايش «شتر مرغ» به نويسندگي و كارگرداني محمد لهراسبي
چند شخصيتي!
آريو راقب كياني
تئاتر ابزورد، تئاتري است كه هم خاصيت تراژيك به خود ميگيرد و هم ماهيتي كمدي دارد. تئاتري كه در ظاهر هم زبان و لحن سادهاي دارد و هم در ذات و عمقش با استفاده از تشبيهات و استعارات پيچيدگي سخنش را حفظ كرده است. در تئاتر ابزورد، انسان معناباخته و مفهوم زده در تلاش است كه رابطه تماما بيروني شدهاش با كائنات را از نو و به صورت درونيتر از نو تعريف كند و به ژرفهاي خويشتن خويش دست يابد. تئاتر ابزورد را گاهي آنتي تئاتر ميخوانند زيرا گذران روزمرّگيهاي آدمهاي جهان نمايشي در آن بسان اكثر سبكهاي نمايشي، نه تابع زمان رئاليستي است و نه مطيع مكاني مشخص و مرئي! همه عناصر تئاتري در آن به گونهاي بازخواني ميگردند كه واقعگرايي را به سمت كنايهگويي و نمادگرايي سوق ميدهد. تئاتر ابزورد با آنكه حال و هوايي انتزاعي و تجريدي دارد، چهرهاي عاري شده از وابستگيهاي مادي نيز از خود نشان ميدهد. يعني در بلنداي مناقشه عزلتنشيني كاراكترهايش، همچنان نگاه اگزيستانسياليسمياش را نسبت به تقدم آنها بر سرنوشتش حفظ داشته است، حتي اگر آن كاراكتر نسبت به سرگذشتش بياراده بوده باشد.
نمايش «شترمرغ» به نويسندگي و كارگرداني «محمد لهراسبي» نمايش ابزوردي است كه با آنكه در پس ديالوگهايش نمودي از غيرمنطقي بودن و بيمعنا بودن كاراكترها جلوه ميكند، مفاهيم و مدلولهاي بيشماري موج ميزند كه با محرك شوككنندگي قصد دارند كاراكترهاي تحديد شده و تهديد شدهاش را احياء كند. نمايش «شترمرغ» ترسيمگري جهاني است كه در آن پرسوناژها ملعبه و آلت دست نظام ديكتاتورانهاي شدهاند كه همه هست و نيست و بهطور كل هستن و بودن آنها به شكل هميشگي با اراده او اداره يا ساقط ميگردد. از اين رو مساله جبر و اختيار و پرداخت آن جزو مسائلي است كه نمايش از آن غافل نشده است. همين موضوع در استفاده از ريموتي در دست كاراكتر ماركوس (با بازي بهنام شرفي) يا استفاده از كارت زرد و قرمز، به عنوان كسي كه از بالادست جيره و مواجب ميگيرد به شكلي مشهود ابراز داشته ميشود. ريموتي كه نقشه كنترلكنندگي بر ساير كاراكترها دارد و به نوعي آزادي بيان را از آنها با صامت نگه داشتن ايشان سلب كرده است. حتي نمايش در پايانبندياش و هنگام رورانس مخاطب را نيز مستقيما در اتمسفر حاكم شده نمايش شركت ميدهد و او را دعوت به سكوت ميكند .نمايش ميخواهد در بازي از پيش تعيين شده و قوانين از پيش نوشته شدهاش، خاصيت تعميم دهندگي و تكثيرشدگي را به شكل يكسان بين كاراكترها تقس كند و در چنين فضايي آدمهاي يكسان شده براساس نقشپذيري مدام و پيوستهشان حق حيات در مكانهاي مقدر شده را دارند. نظام سلسله مراتبي آمرانه تعريف شده نمايش «شتر مرغ» حتي در نحوه آرايش و جامههاي بر تن كاراكترهايش دخل و تصرف ميكند و فراتر از نگاه جنسيتي، به غير از شخصيت بطلميوس كه خود را مركز كيهاني بازي شطرنجي قلمداد ميكند و كت و شلواري فاخرانه بر تن دارد، بر شخصيت ماركوس كت و تنپوشي آغشته به طرح زمينه بازي پوشانده است. نمايش نشان ميدهد كه قاعده بازي در زمين بازي نه مردمسالارانه است و نه جانشين پرور. در نتيجه به حذف فيزيكي اشخاصي چون ديويد اقدام ميكنند كه وارد بازيهاي سوال و جوابي ديالكتيكوار و البته توتاليتاريسم ساير اشخاص نميشوند.
در نمايش «شتر مرغ» كاراكتر «ديويد» (با بازي افشين حسنلو) در تلاش است كه مثل ساير پرسوناژها به صورت تيپ باقي نماند و دست به خلق شخصيتي جديد و به صورت بيواسطه از وجود كاراكتر بطلميوس (با بازي مهران امام بخش) بزند. اين كاراكتر ديگر نميخواهد بازيچه عشرتطلبي نظام استبدادي گردد. در نتيجه ميل افراطي ساير افراد به جمعپذيري را پس ميزند و با به كارگيري ناخودآگاهش، به فرديت مستقل نائل ميگردد. نمايش با آنكه لحن كمدي دارد و لحظههاي آن مملو از شوخيهاي كلامي است، اما با زبان تمثيل به سرگشتگي و كلافگي انسانهايي ميپردازد كه در ناكجاآبادي هويت خود را گم كردهاند. نمايش «شتر مرغ» نشان ميدهد كه تابع كلام و زبان عرف نيست و همه هم و غمش را به كار ميگيرد تا از واژه روتين شده «هميشه» هيچ و پوچ بسازد. از اين رو صحبتهاي متعارف و رايج بين افراد با ريتم تكرار به قدري رد و بدل ميگردد كه واژهها نه تنها به سخره گرفته ميشوند كه به مرور باطل ميگردند. از جايي به بعد تئاتر «شترمرغ» جايگاهي براي سخنوريهاي روشنگر و شفافساز كاراكتر «ديويد» كه حتي مخاطبي چون «مارگارت» (با بازي مهلقا باقري) را به تفكر وا ميدارد، ارزش قائل ميگردد، زيرا بيان او همراستا با گفتارهاي از پيش تعيين شده و برخواني شده نيست!
«شترمرغ» مانند اكثر نمايشهاي ابزورد در روايتپردازي از يك الگوي دايرهواري تبعيت ميكند وليكن از همان جايي كه بازياش را شروع كرده، نميخواهد قصهاش را به پايان برساند. يعني زيست اجتماعي كاراكتر مارگارت كه زن است را با تعيش سوسياليستي كاراكتر ماركوس كه مرد است جابهجا ميكند و به نحوي مقر آنها را كه شناسه و شناسنامه آنها بوده است را با يكديگر جابهجا ميكند ولو اينكه خلاف قانون بازي باشد. تنها پرسوناژي كه داد جدا شدن از وجود قسمت شده را سر ميدهد «ديويد» است كه نميخواهد منش عوامانهاي به خود داشته باشد. او تنها كاراكتري ميگردد كه در پي شخصيوارگياش است و زندگينامهاش را از بازي يكنواخت شده خارج ميگرداند. او نميخواهد كه همزمان چنين مارگارت و چنان ماركوس گردد و قياس شدگياش را در ماهيت قطعي شده رد ميكند و نميپذيرد. بنابراين نمايش «شتر مرغ» هر چند كه كلام جدياش را حفظ ميكند اما گفتوگوهايي را شامل ميشود كه در عين هوشمندانگي، بسيار نشانهشناسانه هستند؛ چه ميخواهد مساله چرخه ممات و حيات افراد باشد و چه ميخواهد بازتعريف كلمه شترمرغ به قول ديويد باشد كه نه شتر است و نه مرغ و هم شتر است و هم مرغ! اين كنايه گويي به جايي از نمايش برميگردد كه همه كاراكترها در بازي روزمرهشان هم ميخواهند خود باشند و هم ديگري و هم نميدانند كه چگونه خود باشند و هم چگونه ديگري! اين هويتزدگي از آنها، انسانهاي چندشخصيتي ميسازد كه نميدانند چگونه چيستيشان را در جهان بازي تغيير دهند. در نتيجه تقابل دو جهان مسخ شده و بيمنطق كاراكترهاي مارگارت و ماركوس با جهاني كه براي ديويد در آن بارقههاي اميد تابيده شده است، مرزبنديهاي تعلقات مادي و آزاديخواهي افراد را مشخص و روبهروي هم قرار ميدهد و از ناآگاهي و آگاهي افراد مكاني پوچ شده و گروتسك ميسازد.