• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5135 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۷ بهمن

نفر بعدي منم

محمد خيرآبادي

مرد كلاهدار وارد شد. سلام كرد و همان‌طور كه كتش را روي جالباسي كنار در شيشه‌اي ورودي آويزان مي‌كرد، گرم صحبت شد. به نظر مشتري هميشگي مي‌آمد. چند قدم جلو آمد و مثل من خودش را روي مبل چرمي سياه رنگ، درست زير پوستر بازيگران خوش تيپ و قيافه و رو به دو آينه بزرگ دايره‌اي شكل  ولو كرد.
 هر 30 ثانيه يك‌بار، سرش را به چپ مي‌چرخاند، پژوي نوك مدادي‌اش را كه درست جلوي مغازه پارك كرده بود، برانداز مي‌كرد و به حرف زدن ادامه مي‌داد.
 آرايشگر دكمه بالابر صندلي برقي را فشار داد و مرد كم‌مو را چند سانتي‌متر بالاتر برد.ريموت كنترل تلويزيون را از لابه‌لاي شانه‌ها و برس‌هاي روي كنسول بيرون كشيد و مثل هفت‌تيركش‌‌هاي ماهر فيلم‌هاي وسترن كه به پشت سر شليك مي‌كنند، كانال را  عوض كرد.
 من مجله‌هاي تاريخ گذشته و پراكنده روي ميز را رها كردم، اول به تلويزيون و بعد به پشت سر مرد كم‌مو خيره  شدم.
 با اين كار مي‌خواستم به مرد كلاهدار بگويم: «ببين. دست از گرم گرفتن و صميميت زوركي بردار. من حواسم هست و نفر بعدي منم. هر چند بار اولي است كه به اين آرايشگاه مي‌آيم، اما نمي‌گذارم كسي حقم  را بخورد». 
ساعت ۶ و ۴۵ دقيقه عصر بود. قاعدتا كار مرد كم‌مو بايد خيلي زود تمام مي‌شد، چون موهايش تُنك‌تر از آن بود كه بخواهد زمان زيادي كار ببرد. آرايشگر به سمت روشويي‌ انتهاي مغازه رفت و با دقت شروع كرد به آماده كردنِ كف‌ريش‌تراشي‌. مقداري خمير ريخت داخلِ كاسه. بعد كمي آب گرم از كتري روي بخاري به آن اضافه كرد و با فرچه شروع كرد آرام‌آرام به هم زدن. كف فوري‌ بالا آمد و كاسه  لبريز شد. 
اگر از آن قوري چيني شاه عباسي كه روي كتري بود يك استكان چاي نصيبم مي‌شد حاضر بودم نوبتم را به مرد كلاهدار بدهم.
 تا كف خنك شود، آرايشگر رفت سراغ قفسه وسايل شخصي و كيف اختصاصي مرد كم‌مو را برداشت.
 حوله و پيشبند آبي‌رنگ را از توي كيف درآورد. تازه فهميدم كه داستان مرد كم‌مو خيلي هم كوتاه نيست و من بي‌خود دلم را به سر خلوتش خوش كرده بودم. 
تيغ دسته‌دار را از ظرف الكل بيرون آورد و روي شعله حرارت داد. يك تيغ نو، كامل و دو لبه را از وسط نصف كرد و توي دسته 
تيغ گذاشت.
 مرد كلاهدار كه همين‌طور حرف مي‌زد بلند شد و گفت: «با اجازه» و يك استكان چاي خوش رنگ براي خودش ريخت. او نشسته بود و چاي مي‌خورد و من هنوز به اين فكر مي‌كردم كه نفر بعدي منم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون