الفباي ديدن در تاريكي
مروري بر پرتره آنتوني هاپكينز
فريم نخست
اگر احساس ميكنيد كه زندگي، شما را به فراموشي سپرده، اگر سفت و سخت بر اين باوريد كه آنچه از جهان آموختهايد، يك مشت قاذوزات بوده و جهان، چيزي بيش از خميازهاي ناتمام يا گردويي پوك نيست كه دست بر قضا، پوست خالياش نصيب شما شده، اگر سخت از خود و اطرافيانتان دلخوريد و دنبال مقصري شوربخت ميگرديد تا آوار ناكاميها و بدشانسيها را بر سر او خالي كنيد، اگر از آن دست مخلوقاتي هستيد كه توانستهايد بارها و بارها از آلونك ايست بازرسيهاي نفرت و انتقام در نقطههاي صفر مرزي رد شويد و برويد پي كارتان، اگر قدرت خيال تيزپا داريد و ميتوانيد هر وقت و هر جا، بال در بالهاي روياهاي كال، تا ناكجاها و ناشناختهها برويد، بيشك ميتوان با شما از چيزي به نام «بازيهاي زندگي» در سايه روشن خواب و بيداري حرف زد و با شما، تصنيفهاي گمشده حاشيهنشينان رودخانههاي جهان را زمزمه كرد و زير سايه درختان افرا، بر نگونساري بيدهاي مجنون شيراز و انديمشك يا تبريز و خرمشهر قدم زد و خاطرات عاشقانه آخرين ماهيگير رودخانه بهمنشير يا ارس را خواند و خواند و خواند تا رسيد به پلي كه روي كارون، آرام و باوقار نشسته و تاريخ زخمهاي ما را، از اين سوي رود به آن سوي تاريخ ميرساند. سلسلهاي از اين دست احساسات، سكانسهايي ميخكوبكننده از جادوي سينمايي است كه آنتوني هاپكينز در سرزمين آفتاب بيرمق و ساحلهاي كسالتبار، فريم به فريم، زندگياش كرده است.
غلامحسين سالمي مترجمي است بسيار دقيق. وسواس انتخاب واژه، دايره وسيع واژگاني، قدرت خلاقه تركيبسازي و بوميت بخشيدن به درونمايه آثاري كه ترجمهشان ميكند از جمله ويژگيهاي حرفهاي اوست. زبان ترجمه او به زبان شعر پهلو ميزند. ريتم دروني متن را خوب ميشناسد و در منتقل ساختنش به متن ترجمهاي، سنگ تمام ميگذارد. مگر از يك ترجمه چه ميخواهيم؟ اعتماد به مترجم در امانتداري و ارج و قرب بخشيدن به وقت مخاطب. چيزي كه اين روزها بايد با تلسكوپ يا ميكروسكوپ دنبالش گشت. مگر ميشود با امكانات موتورهاي جستوجو، جان و جهان متن را برگرداند؟ نميشود. خاصه متنهايي كه شعر، در آن حرف اول را ميزند.
هنر نفسگير مترجم و ويراستار بودن
هنوز كه هنوز است ما، در حسرت درك صحيح و بجا از نويسنده و مترجم و ويراستار هستيم. زندگي زير موشكباران گراني، دل و دماغ براي كسي نگذاشته. برخي گمان بر اين دارند كه هر كس هزار واژه از زبان بيگانه را در حافظه مباركش ذخيره دارد، ميتواند ترجمه كند. حال آنكه مترجم حرفهاي، گاه براي برگردان يك سطر، روزها و روزها، متن را شخم ميزند. به اين سادگيهايي كه بسيار بسيار گمان ميبرند، نيست. با كمال تاسف گمان غالب اين است كه مثلا نمونهخوان ميتواند كار ويرايش را انجام دهد يا خود نويسنده و مترجم، ده مسووليت سرپاشدن متن را بپذيرد تا مثلا از هزينههاي نشر يك كتاب بكاهد! اين از بدبختيهاي آزاردهنده بخشي گسترده از نشر ماست. حال آنكه هر بخش يك متن، بايد با نگاه حرفهاي، به متولياش سپرده شود. حالا اگر در اين ميان، مترجم و ويراستاري ديديد كه از جان براي متن مايه ميگذارد يقين كنيد كه با معجزه روبهروييد و براي يك نويسنده و مترجم چه چيزي بهتر و جذابتر از اين متصور است كه نامش، حرمتآفرين حرفه آفرينش كتاب باشد و نشر ايران، سخت نيازمند رهاندن حيثيت خود از محاسبات چرتكهاي و درك اين پل نامرئي ارتباط كتاب با مخاطبان است .حالا به حرمت دو مترجم - ويراستار استخوان خرد كرده، عرض ميكنيم: عزيزان! ببينيد! يك كتاب ميتواند در سطح عالي اينجا منتشر شود و آب از آب تكان نخورد. آفرينشگري اعتماد در ادبيات همين است؛ پلي كه ميان نويسنده و مترجم و مخاطب است، هراس فرو ريختن را در جان آدم نيندازد.
سالمي و امرايي، از جمله معدود مترجمان حرفهاي ما هستند كه تكليفشان با آفرينش اعتماد در مخاطب روشن است. اين هم شاهد: سايه روشنهاي هاپكينز. انتخاب هوشيار همراه با پس زدن امواج بازدارندگيهايي كه كتاب و نشر امروز ما در تاريكخانههايش تمشيت ميشوند!
اين پا آن پا كردم و پرسيدم:
- عشقِ سينمايي؛ آره؟!
- نه ! من دوست دارم نويسنده بشم. يه مترجم خوب بشم.
- نوشتن كار سختيه عزيزم.
- يعني سختتر از زندگي زير موشكباران گرانيه؟
تيكه انداختن به روزگار، ميوه سرِ چراغ است. خنديديم. عجب شكارچي قهاري است نوجواني. چقدر شور زندگي موج ميزند در نسلهاي قد كشيده زير سقفهاي اجارهاي و خيابانهاي بيدرخت و بيپرنده و عاشق.
زندگينامهنويسي، از هنرهاي شگفتانگيز نوشتن است. يك زندگي چه دارد كه براي ديگران مفيد باشد؟
سرگردان باشي. در مسير تغييرات روحسوز دربدرِ سرپناه باشي، گرسنگي و بيفردايي به ستوهت آورده باشد و مدام مجبور به تحمل سركوفتهاي ديگران باشي و بدتر از همه، انگ تك فرزند بودن روي پيشانيات خورده باشد و بخواهي سري در ميان سرها درآوري و بجنگي؛ از بام تا شام شمشير بزني تا خودت باشي و زندگي را، آنجور كه ميطلبي، پيش ببري. به يقين سرآمدِ همه بازيگراني. بازيگري كه تنها به تقليد تصاويري نيست كه كارگردان، هجي كردن بيتپق آن را از بازيگرش طلب كند.بازيگر زندگي بودن خيلي مرد ميخواهد. بايد مرد اين بازيگري بود. آنتوني، بچه يك نانواي پاي تنور از نفس افتاده و سرگردان در كوچه خيابانهاي ولز، ميخواهد روي پاي خودش بايستد و نان بازو بخورد و آدم خودش باشد .مگر ميشود؟
يك زندگينامه خوب، هنر تجميع تجربههاي زندگي آدمهاي بدرد بخور است!پرتره اين است.پرترههاي گوگن، ونگوك، موتزارت، هلن كلر، داستين هافمن، مارلون براندو و حالا، هاپكينز. شرط است آنهايي كه عشق بازيگري دارند يا حرمت نگهداري سينما رگ غيرتشان را ميجنباند اين پرتره را بخوانند. ضرر نميكنند. شريك شدن در تجربههاي زيسته ديگران، گنجي ارزشمند است كه اينجا، مترجمان، اين گنج را آراسته و ويراسته، پيش رويمان گذاشتهاند.
پرسيدم:
- اين بازيگر رو ميشناسي، ميدوني توي چه فيلمهايي بازي كرده؟
- سكوت برهها.
- فقط؟
- نه، ولي اين فيلمش خيلي عجيب بود.
- كجاش عجيبه؟
- روزگاري كه آدمها را با پاي خودشون، ميكشونه سمت كشتارگاه.
سايه روشنهاي زندگي، جايي است كه در آن، ميشود طيفهايي مختلف از رنگينكمان زندگي را ديد. ديدن اين طيفهاي رنگينكماني نياز به آنچنان دانش آكادميك ندارد. كافي است خرده هوشي داشته باشي و سر سوزن ذوقي؛ آن وقت ميتواني در خلال همين سايه روشنها، چيزهايي ببيني كه ميتواند تاريكيهاي زندگي را در خودش حل كند. اين سايه روشنها، در هر آدم، در هر نقطه جهان، يك الفبا بيشتر ندارد: الفباي ديدن .
در زندگينامهاي كه فيني كالان از آنتوني هاپكينز در اين كتاب تصوير كرده، اشاراتي صريح به عقبهاي از تجربههاي انساني در هنر سينما معاصر جهان دارد. اينجوري است كه جادوي سينما، ما را با تمام گريه و خندههاي زندگي شريك ميكند. البته كه اين شراكت، چيزي بيش از سوت زدن در تاريكي كوچههاي شب براي شكستن خطِ ترس از تاريكي است. آموختن الفباي ديدن در تاريكي، ميدانيد؟
غلامحسين سالمي و اسد امرايي دو نام آشنا در اقليم ادبيات معاصر هستند. هر دو مترجم هر دو آشنا با جانِ كلمه و كلام و شبكه مويرگي ويرايش متن و هر دو، عاشق افروختن شعلههاي دانايي در تاريكي. اينها شعار نيست؛ كمانههاي دريافت من از زندگي در سنگلاخهاي رفاقتهاي قرن بيست و يكمي است. يك زماني گمان ميكردم كه هر كس دو خط متني جز متن زبان مادري را بازگرداني ميكند، جادوگري قابل تقديس است. اما به مرور، اين فرض سست در ذهنم، مانند كرباس از هم وارفت. حقيقت اين است كه زبان، لايههايي دارد براي خودش كه از چشم هوش، پنهان ميماند و براي كشف آن لايههاي متن، نياز به عرقريزي روح است. جنم ميخواهد كه بنشيني و ساعتها، مدام، بر سر يك كلمه، با خود كلنجار بروي تا بهترين تصوير را در جان حروف الفباي زبان مادري بنشاني . زندگي در جهان مدرن نيازمند برخورداري از دانشهايي است كه اگر يك فرهنگ و يك جامعه، از آنها بهرهمند نباشد و سهمي در توليدشان نداشته باشد، در بهترين حالت به دخمههاي انزوا ميافتد و در بدترين حال، در سراشيبي سقوط در ميغلتد .ما كداميم؟ از همين سينما و صف طويل سينماي خانگي بومي ميتوان بسيار چيزها را دريافت و تكليف خود را با خود روشن كرد. مرور زندگي هاپكينز، در اين كتاب، ما را در آستانه بازخواني تجربههايي از تاريخ قرار ميدهد كه در فصل فصل آن، زندگي فردي يا اجتماعي انسانها، تابعي از تلاش و جنگيدن براي بهتر بودن است. نثر، لحن، ريتم ترجمه دلچسب از زندگي يك بازيگر و شناخت عميق انتخابهاي دقيق فيني كالان از تاريك روشناي مسالهشناسي وجود، ميشود همين فرصت ناب تطبيق دادن آنچه هستيم با آنچه ميتوانيم باشيم: روايت رفتار يك بازيگر با ادات تاريخ و زمان و بازنمايي واقعيتهاي آن در چيزي به نام پرترهنگاري. سايه روشنهاي آنتوني هاپكينز، معرف اصول و ريزهكاريهاي حرفهاي تصويرگري پرتره با كلمات است. شايد بتوان اين اثر را شناختنامه شخصيتي دانست كه سينماي ما، سخت نيازمند شناخت عمقي و اساسي اصول و قواعد حرفهاي آن است.
هستند متنهايي كه از مترجمان خود جلو ميزنند يا به عكس، مترجم را در خم و چم درونمايه خود، منتظر ميگذارند. متنهاي داستايوسكي و جوزف كنراد و بولگاكف از اين جملهاند. تريستيرام شندي اوج اين دست از متنهاي كلاسيك است. اما پيمودن مسافت ايستگاه كلاسيسيم تا ميدان واقعنمايي مدرن در ادبيات سينمايي و داستاني، كوچه پسكوچههاي پرپيچ و خمي است كه مترجم، آن را ميپيمايد. اگر جهانگرد چنين جهاني باشيم، ترجمه خوب و بيعيب و نقص، براي ما راهنماي مطمئني در سفر به تودرتوييهاي متن خواهد بود. به مدد تلاشهاي اين دو مترجم و ويراستار، امروز، قفسههاي ترجمه ادبيات داستاني ما، گنجينهاي از تجارب داستان امروز جهان را در خود دارد و اين كتاب، سايه روشنهاي آنتوني هاپكينز، بازنمايي زير و بمِ زندگي پر مشقت طبقه كارگر است. خانوادهاي كه فرزندان خود را با القابي چون حيف نون، دُور نون، زنجفيل، سريش، كله پوك، وامونده، تحفه نطنز، دردونه حسن كبابي و...صدا ميكند. بالطبع، پرورش در حال و هواي زندگي كارگري، با آداب و اصول اشرافيت و ميانمايگي و تازه به دوران رسيدگي و نوكيسهگي خرده تفاوتهايي با هم دارند كه وظيفه به مقصد رساندنش، لحن و نثر ترجمه است. سالمي و امرايي مترجماني با ويژگيهاي حرفهاي ياد شده هستند. در پرتره هاپكينز، فيني كالان، لحن و ريتم متن را از كف كوچه و بازار بازنمايي كرده. كاري كه در سينماي ما، علي حاتمي بازوبند پهلوانياش را بر بازوي خود دارد. بيتپق زدن و بيمصنوعنمايي. البته كه همين تفاوتهاست كه مايكل فيني كالان شاعر و داستاننويس، پرترهاي جذاب از خپلهاي چشم سبز را ميآفريند و مترجم، در برگردان اين پرتره، سنگ تمام ميگذارد.
همنوايي با زندگي زير پوست پرتره
لذتي كه اين كتاب به من چشاند، لذت مكاشفه توريستي است كه روز روشن در ميدان سن ماركو، با چشم خودش، شاهد و ناظر دوئل دستهجمعي نقاشان و پيكرتراشان و سينماگران و داستاننويسان و شاعران با سايههاي بدل زن بوده. سايههايي كه از زير ضربات قلم و چكش ميكل آنژ، داوينچي، مونه، پيسارو، ونگوك، دانته، سيسيلي هي و رافائل جان به در نميبرند، چراكه هنر زندگي در مشقت كارگري، تاريخي است كه نه با شور و خون كه با جنون و عشق نوشته ميشود. پرتره هاپكينز كتابي مرجع براي مستندسازان، سينماگران حرفهاي، كارگردانان قدر، بازيگران با جنم، موسيقيدانان آشنا با سايهها و سكوت و شاعران به تنگ آمده از وراجي براي نام و نان و در يك كلام، فرصتي است براي عاشقاني پاكباخته كه از زندگي، چيزي بيش از محاسبات چرتكهاي ميطلبند. سالمي و امرايي براي اين كتاب، بيشك ماهها وقت گذاشته و خون جگر خوردهاند. كتاب در 500 نسخه شيك و تميز منتشر شده است. شرمندگياش براي كه ميماند؟! 574 صفحه در 500 نسخه؟! اين را كجاي كارنامه نشر خواهيم گذاشت؟! دستمريزاد ميگويم به غلامحسين سالمي و اسد امرايي عزيز كه لذت تجربه يك كار تيمي را به نشر ايران چشاندند. دستمريزاد.