• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5135 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۷ بهمن

مشتري كافه

اميد توشه

جز جمعه‌ها هر روز مي‌آمد بيرون مي‌نشست. قهوه سفارش مي‌داد و سرش را مي‌كرد توي گوشي‌اش. اخم‌هايش توي هم نبود، اما تا به حال نديده بودم لبخند بزند. گوشه چشم و روي گونه‌اش خط‌هاي‌ ريزي بود كه زيباترش مي‌كرد. خب من زياد به مشتري‌ها توجه نمي‌كنم، تعدادشان زياد است. هرروز ده‌ها نفر مي‌آيند و مي‌روند. مشتري ثابت هم داريم، اما خودشان بعد يك مدت كه يخ‌‌شان باز مي‌شود شروع مي‌كنند به حرف زدن. اينكه با كافه‌چي‌ها رفيق شوند براي‌شان جذاب است، فكر مي‌كنند سرويس بهتري مي‌گيرند. اما او در حرف زدن خسيس‌تر از اينها بود. انگار دورش هاله‌اي نامريي داشت كه دلش نمي‌خواست كسي مزاحمش شود.
آن روز باران مي‌آمد. ميز و صندلي‌هاي بيرون را جمع كرده بوديم. از نوك موهاي جلوي صورتش آب مي‌چكيد. مجبور شد بيايد داخل. بي‌هيچ حرفي رفت پشتش را كرد سمت شوفاژ و به باران بيرون خيره شد.
آرايشش پاك شده بود و چقدر زيباتر به نظر مي‌رسيد. چند ماه بود كه مي‌آمد اينجا و من هنوز يك كلمه هم با او حرف نزده بودم. مردد رفتم جلو و صداي ضربان قلبم را مي‌شنيدم. نمي‌دانستم چه بگويم: «اصلا نميشه روي هواشناسي حساب كرد.»
چه حرف بيخودي زدم. برگشت نگاهم كرد. اصلا متوجه نشده بود تا كنارش رفته‌ام. ثانيه‌اي مكث كرد. دوباره خيره شد بيرون و با صورت سنگي و لحن بي‌احساسي گفت: «مثل بقيه چيزها.»
رفتارش جوري بود كه احساس مزاحم بودن داشتم. هيچ همدلي نداشت. عذرخواهي كردم و برگشتم پشت صندوق. مثل يك پسر بچه دست و پا چلفتي رفتار كرده بودم. مثل يك چلمن. چرا بايد خودم را در چنين موقعيتي قرار مي‌دادم.
چند دقيقه بعد رفت پشت ميزي رو به بيرون نشست. يكي از بچه‌ها رفت سراغش، سفارش بگيرد. نمي‌شنيدم چه مي‌گويند اما ديدم هر دو برگشتند سمت من.
محسن بعدش يك‌راست رفت توي آشپزخانه. پشت سرش رفتم: «خانومه چي بهت گفت؟»
رفت پاي دستگاه اسپرسوساز: «پرسيد تو اينجا چكاره‌اي، منم گفتم.»
گفتم: «سفارشش رو آماده كن، خودم مي‌برم.»
از روي قهوه‌ بخار بلند مي‌شد و من حرف‌هايم را مرور مي‌كردم. قهوه را گذاشتم جلويش. سرش را بلند كرد و لبخندي مصنوعي جاي تشكر تحويلم داد. تا سينه‌ام را صاف كردم كه شروع كنم، برگشت سمت من. دستش را آورد بالا. سعي كرد لحنش مودبانه و مهربان باشد، اما هر كلمه‌اش مشتي بود كه به سر و صورتم مي‌خورد: «هر چيزي كه مي‌خوايد بگيد رو نگيد. من كافه شما رو دوست دارم، اجازه بديد بتونم بازم بتونم بيام.»
يكي توي ذهنم داد مي‌زد «احمق». برگشتم پشت صندوق. خيره شده بود به باران بيرون و آرام فنجانش را بالا برد و گذاشت روي لب‌هايش.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون