پوست كندن پرتقال با قمه
ابراهيم عمران
آن سال، سال پاياني دهه هفتاد؛ صد و هشتاد نفر بودند كه رفتند خدمت سربازي. از شمال به شمال غرب. به مهاباد شهر زيباي كردنشين ايران. شهري جاندار با مردماني به واقع كوشا و مهربان و كمتر قدر ديده؛ جمعيتي كه كمتر كارخانهاي آن سالها در آن وجود داشت و مردمش قاچاق كريستال و موز به تهران و جاهاي ديگر ايران، انجام ميدادند. چهار اتوبوس عازم تهران شدند. از تهران هم دربست گرفتند براي مهاباد. دوره سخت سربازي؛ كم كمك آغاز ميشد. ازبس آن دوران درباره قوم كرد، حرفهاي نامربوط ميزدند؛ ذهنيت اين صد و هشتاد نفر؛ بسيار آشفته بود از رفتن به شهري كه شايد؛ برگشتي در آن نباشد و سربازكشي محض باشد و بس! نيمههاي شب وسط اتوبان؛ اين شماليهاي پرتقالخور؛ مشغول پوست كندن پرتقالهاي ناب شمال بودند. ناگهان از صندلي پشتي يكي از اين تازه سربازها؛ تازه سربازهايي كه هنوز لباس شخصي پوشيده بودند و موهايشان بلند؛ قمهاي بيرون آمد. در كسري از ثانيه دل در دلمان نبود. مات و مبهوت اين حركت شديم. آن ذهنيت منفي نادرست هم مزيد بر علت شد. ذهن مشوش ياراي فكر كردن نداد. گفتيم كارمان تمام است. حتي بدون يك روز خدمت؛ شهيد شديم. با ترس و لرز؛ يكي از بچهها برگشت. قمه روبهروي شانهاش بود. تا بپرسد، داستان چيست، گويش زيباي كردي در فضاي رعبآور اتوبوس، طنينانداز شد. گفت ديدم با دست پوست ميكنيد؛ گفتم چاقويي بهتان بدهم. بهت و حيرتي بود همراه با نوعي ترس و خوشحالي. نتوانستيم بر خندهمان غلبه كنيم. گفتيم ما عادت داريم در شمال و سر باغ و خانه؛ پرتقال و نارنگي را با دست پوست بكنيم! لبخند هموطن كرد نيز تبديل به خندهاي دلپذير شد. اولين خاطره خدمتتان اين شكلي تشكيل شد و بماند ساير خاطرههاي خوب و بدش. اين پيش قلياني از رو آمد تا نقبي زده شود به داستان خريد خدمت در بودجه سال بعد كه از دويست و پنجاه ميليون تا چهارصد ميليون در نوسان است. آن سالها هم شايد خريد نميبود، ولي آشنادارها به واسطههايي در نزديكترين جاهاي ممكن؛ دوره آموزشي و وظيفهگي را ميگذراندند و بيآشناها در دورترين نقطه ممكن مرزي. مهاباد برايمان شهري بود پر از پارادوكسهاي عجيب. از طرفي قومي اصيل در آن سكني داشت و از سويي كتابخوان و اهل فرهنگ بودند. جمعيتي تنها و دور از حمايتهاي پايتخت. ولي بسيار وطندوست و داراي عرق ميهني. حاليه كه خبر آمد خدمت خريدني شد؛ حال تا چه حد ستاد كل موافقت كند؛ ياد آن دوران و شهري كه در آن بيست و يك ماه خدمت كرديم، افتادم. آن پرتقال نشان دارندگي ما بود. آن چاقوي شبيه به قمه نشان مهر آن دوست. همه اما در امري مشترك بوديم؛ نداري محض. اين سببساز رفاقتها ميشد. كليشهاي نگوييم كه خريد خدمت براي پولداران جامعه است. اصولا شايد خدمت در دوران صلح، آنچنان دليلي نداشته باشد. به سمت حرفهاي شدن سربازي رفتن شايد به ثواب و صواب باشد. ولي امري كه مشكل ايجاد ميكند آن دويست تا چهارصد ميليوني است كه توسط عدهاي پرداخت ميشود. هر چند شايد با اين تورم، عددي براي تعدادي نباشد و قشر متوسط هم به هر نحوي، جورش كنند. ولي ياد آن دوست كرد بهخير كه بعد خندههايش گفت: مملكت را كساني نگه ميدارند كه دلبستگي دارند. گفتم از كجا متوجه دلبستگي ما شديد؟ گفت دلبستگي يعني همين پوست كندن با دستتان. اينها نماد هستند براي آنكه دلش با كشورش است. شايد در اوان جواني متوجه حرفش نشديم و شايد هم در ترس و هراس آن شب، حرفش را پذيرفتيم. هر چه بود حاليه و فيالمجلس دلبستگي يعني پول و پول و پول. داشته باشي ميتواني دلبستگي هم ايجاد كني. نوش جان آنانيكه خدمتشان را ميخرند براي تحكيم خانواده و فرزندآوري؛ آنطور كه برخي نمايندگان گفتند! ما هم ميگوييم زديم و خير است...