پارك كردن مجاز است
محمد خيرآبادي
اعتماد چيز عجيب و غريبي نيست. شاخ و دم ندارد. از آسمان نازل نميشود و با سحر و جادو هم از بين نميرود. هم ايجاد شدنش و هم سلب شدنش، با اتفاقات واضح و عيان، قابل توضيح است. مثلا من از روزي كه ماشينم را جلوي بانك پارك كردم و وقتي برگشتم ديدم نيست، درست از همان زمان به بعد، فكر ميكنم هر وقت ماشينم را جايي پارك كنم آخرين باري است كه پشت فرمانش نشستهام. احساس ميكنم وقتي برگردم ديگر سرجايش نخواهد بود. آن روز جلوي بانك، احتمالا تابلوي «پارك ممنوع» وجود نداشت. يا شايد هم وجود داشت و من نديده بودم. ماشينهاي ديگري هم پارك شده بود و اصلا به نظرم نرسيد كه پارك كردن در آنجا ممنوع باشد. من به بانك رفتم، كارم را انجام دادم و وقتي برگشتم، ديدم ماشين نيست. ناخودآگاه ذهنم رفت به سمت اينكه آن را دزديدهاند. اما با پرس و جو از شاهدان عيني، فهميدم جرثقيل حمل خودرو، آن را برده است. بدون شك من بايد حواسم را جمع ميكردم كه جاي درست پارك كنم و قانون را زير پا نگذارم. راننده جرثقيل هم قطعا وظيفه قانونياش را انجام داده بود.
اما به هر حال اين اتفاق افتاد و من ديگر از آن روز به بعد به هيچ جاي پاركي اعتماد ندارم. حتي اگر روي تابلويي بزرگ بنويسند «پارك كردن در اينجا مجاز است» من باور نخواهم كرد. هميشه بايد با هزار ترس و دلهره و وسواس جايي پيدا كنم. در اصل، مقصر آن اتفاق خود من بودم، اما اعتماد براي از ميان رفتن توجهي به مقصر ندارد. كاري ندارد به اينكه حق با كيست. كاري ندارد به اينكه چه كاري درست است و چه كاري غلط. گاهي وقتها از بين ميرود، جوري كه ديگر كاري از دست هيچكس ساخته نباشد.
همه ما در خانواده، در كار و كاسبي، در روابط دوستانه و در همه جا اين موضوع را تجربه كردهايم و ميبينيم كه جلب اعتماد مجدد، بعد از سلب آن، چقدر كار سختي است. بدون شك در مسائل اجتماعي و سياسي اين موضوع سختتر و پيچيدهتر است و با سخنراني و مصاحبه مطبوعاتي و وعده دادن نميشود كاري از پيش برد. ناتاليا گينزبورگ نويسنده ايتاليايي در كتاب «فضيلتهاي ناچيز» مينويسد: «هركدام از ما كه تحت تعقيب بوده است (تحت تعقيب پليس مخفي حكومت فاشيستي در زمان هيتلر و موسوليني)، هرگز آرامش به دست نخواهد آورد. صداي ناقوس شبانه نميتواند براي ما جز كلمه كلانتري معنا دهد و بيهوده است به خودمان بگوييم و تكرار كنيم كه در پس كلمه كلانتري، حالا شايد چهره دوستاني قرار دارد كه ميتوانيم تحت حمايت و مراقبتشان قرار بگيريم. آن كلمه هميشه در ما ايجاد بدگماني و هراس ميكند. وقتي بچههايم را كه خوابيدهاند نگاه ميكنم، با خاطري آسوده فكر ميكنم كه مجبور نخواهم بود شبهنگام بيدارشان كنم و فرار كنم. اما اين آسودگي خاطر، كامل نيست. انگار كه امروز يا روزي ديگر بايد دوباره موقع شب بلند شويم و فرار كنيم و همهچيز را پشت سرمان رها كنيم. اتاقهاي آرام را و نامهها را و خاطرات را و لباسها را و ...»