نگاهي به رمان« بزها به جنگ نميروند» نوشته مهيار رشيديان
ابتداي ويراني
احمد درخشان
رمان بزها به جنگ نميروند بر بستري از روايت داستان و حادثه ميگذرد اما به تاكيد متن پشت جلد كتاب، اگر چه رمان به داستانها و حوادث كارگاههاي راهسازي ميپردازد، داستان كارگاهي معمول را پس ميزند و محيط و اتمسفر داستان را از فضاي آشناي كافهها و گپهاي روشنفكرمآبانه و بيحوصلگي و دلتنگي و خفگي شهري، انتقال ميدهد به كوههاي سر به فلك كشيده و درههاي خوفناك و رودهاي مسدود. اگر بخش آغازين را در نظر نگيريم كه خود ساختاري مستقل دارد در بخش دوم كه دره پروانهها نام دارد و كانون روايت بر آن استوار است، به چالشها و موانع ساخت سدي بر رودخانهاي در غرب كشور و آوارگي و بيخانماني مردمان آن ديار پرداخته ميشود. راوي رمان بزها به جنگ نميرود برخلاف رمان قبلي مهيار رشيديان، آقارضا وصلهكار، دچار لكنت نميشود، بلكه زبان قصهگويش تسلسلي از تصاوير را پيش روي خواننده ميگذارد و حوادث همچون رود بر بستري هموار جريان مييابد. همين عنصر روايي و حادثهمحور باعث ميشود نويسنده چشم و زبان روايت را به يك عكاس- نويسنده بدهد. راوي عكاس- نويسنده مفهومي كنايي دارد كه با روساخت داستانگوي آن پيوندي معنادار مييابد. انگار عكاس با عكسهايش به صورت شاهدي درميآيد از تغيير و انهدام زمين و اكوسيستمي كه سالها بدون دخالت دست انسان نيازهاي خود را برآورده است. اما سدي مقابل اين جريان طبيعي قرار ميگيرد و آن را مختل ميكند. از همين است كه روايت هم دچار اختلال شده و عقيم ميماند همچون اقليم و مردمانش. در اين ميان كاركنان و مهندسان سدسازي بياعتنا به گذشته اين زمين و ديار در پي كندن و بتونريزياند. در رمان به گذشته مهندسان و كليه كساني كه از اقليم نيستند، پرداخته نميشود. اين بوميان هستند كه به گذشته و خاطراتشان نقب زده ميشود. گذشته اينها با جغرافيايي پيوند خورده كه قرنها در آن زيستهاند و از آن خاطره دارند. دريغ كه با ويراني زمين مردگان و تاريخشان هم در امان نميمانند. با روي آب آمدن اولين جمجمه مجموعه سدسازي دچار تنش ميشود. آوارگي و دربهدري مردگان و زندگان، رمانِ ناپديدشدگان نوشته آريل دورفمان را به ياد ميآورد. در اين وانفساي سرگشتگي اين عكاس- نويسنده است كه با ثبت گذشته و حال سعي در به يادآوري دارد. گم شدن زمين و طبيعت و خاطره و حافظه وابستهاش خود ويراني است. «عكاس بهتر از هر كس ديگري تغييرها را ميفهمد.» (ص۲۱۸) ديگران اما انگار دچار فراموشي و كوري شدهاند و اين تغييرات را به ياد نميآورند يا نميبينند يا خود را به نديدن ميزنند. مهندس اعتراض ميكند: «يخ زديم پسر چقدر عكس ميگيري...» (ص۲۱۵) عكاس ميگويد: «عكس و فيلمهاي قبل آبگيري رو نشونتون ميدم جناب مهندس ببينيد چقدر فرق كرده!» (ص۲۱۶) وقتي سروان منادي با احساسي نوستالژيك از زمين پيشاسد ميگويد: «اين دره عين نقاشي ميشد، درختهاي زرد و نارنجي پر انار، انجير و توت، كبودي درختهاي سپيدار كه حكم پرچين باغها رو داشت... رودخونه هم از وسطشون رد ميشد...» [سرناظر اعتراض ميكند كه: ] -براي شغل شما اينجور احساسات عين سم ميمونه، به خصوص اينجاها توي اين منطقه.» (ص ۱۱۶) تصويري كه از اين منطقه و مردمانش ارايه ميشود در اشارات بسيار سرناظرِ سد و ديگران نهفته است: اسطوره بريدن سر با سيم. در واقع كنش و واكنش كاركنان فني و امنيتي سد در همين اسطوره نهفته است. آنها اقليم را در عكس و تصوير ثابت جنگ ميبينند و براي همين در پي تغيير و برهم زدن جغرافياي آن هستند. «ببين مهندس اون وقتها تمام اينجاها باغ و جنگل بود، نور خورشيد به زمين نميرسيد... جنگيدن توي اين جنگلها وحشتناك بوده...» (ص۱۰۰) انگار اين مردم و جغرافيايش در يك زمان و خاطره جا ماندهاند و در يك تصوير ايزوله شدهاند. «سرناظر با ورودش به پاسگاه بيشتر از هر وقت ديگري ياد دوران جنگ ميافتد.» (ص۱۵۸) مردم فقير روستا كه مسير كولبريشان با سد و درياچه مسدود شده بهرغم ميل و خواسته باطنيشان از زمين و خانه اجدادي جاكن و كارگر شركت سدسازي شدهاند. اين اميد نويافته هم عبث از آب درميآيد. شركت ماههاست حقوق آنها را نداده و آنها با التماس و خواهش حق خود را مساعده ميطلبند. اين رنج و عذاب و سرگشتگي با وضعيت و هندسه جديد منطقه اينهماني پيدا ميكند. توصيف دگرگوني جغرافيا با سرنوشت شخصيتها پيوند ميخورد و وصفي از احوال آنها ميشود و جغرافياي طبيعي با جغرافياي خيالي درهم ميآميزد. «لحظهاي حالت يك دست پيش چشمهاي مهندس شكل ميگيرد؛ حالت رد نورها روي تپهماهورها و كوههاي ماكت مرزي، دستي ميسازد پر لكوپيس، شبيه دستهاي كاك خليل، شبيه دست سوختهاش؛ رودها و راههاي اطراف درياچه پشت سد انگار رگ و مويرگهاي همان دست خليل است.» (ص ۲۲۴) هرچه تصوير قبلي زمين با مناظر و مراياي طبيعياش گم ميشود نهايت و سرانجام شخصيتها نيز در هالهاي از مه و شنباد و تاريكي ناپديد شده، بيسرانجام و ناگفته ميماند. اين بخش ناگفته از طرفي برميگردد به آن ويژگي دوگانه راوي، عكاس-نويسنده. هرچه عكسها آشكار و عيانند و وجهي لودهنده دارند، نوشتن امري است كه در خلوت اتفاق ميافتد. همين ويژگي عكس است كه باعث ميشود مهندس و سرناظر آن را محدود و سانسور كنند: «عكاسي ممنوعه آقا اينجا.» (ص۱۱۷) در اين ممنوعيت است كه عكاس، نويسنده ميشود: «دفترچهاي از جيب كمرياش درآورده، يكي از چند خودكار سرجيب پيرهنش را برميدارد.» (ص۱۷۹) نوشتن رويي خصوصيتر دارد و اگرچه در سايه قدرت نوشته ميشود جنبه خصوصي خود را تلاش دارد واننهد. در جايي مهندس ميگويد كه فلان قسمت از عكس و فيلم را نبايد به اداره تحويل بدهد، عكس و تصوير به مثابه تاييد نگاه سرناظر و كارفرمايان است. نوشتن اما رو به اداره ندارد. عمق ويراني در همين نوشتار است كه نموده ميشود. در بخشهاي پاياني داستان ما از چشم مهندس يادداشتهاي عكاس- نويسنده را ميخوانيم و ميفهميم روايت پيشرو همان نوشتار اوست. نوشتاري كه شاهدي است بر تباهي و مويد آن بخش از عكسهاي حذف شده. «عكاس مينشيند. بين برگهاي پاره و شاخههاي شكسته درختهاي توت، كنار رد زنجير چرخِ بيلهاي مكانيكي كه چند متر پيشتر حالت سنگچينها را به هم ميريزند، چند پيله پروانه افتاده است. پيلههايي كه اكثرشان پاره شده، پروانههاي نارس خيس از لايشان درآمده. چند قدمي راه ميروند، بعد جوري جمع ميشوند به خودشان كه بالهاي خيس نارسشان باز نشده مچاله ميشود.» (ص۲۲۱) راوي، عكاس- نويسنده، در مواجهه با اين ويراني است كه به هيات يك شاهد درميآيد. اين تخاطب خود به مثابه ديگري و احاله اول شخص راوي به سوم شخص عكاس- نويسنده بر فريب استوار نيست، بلكه از همان نقش شاهد بودن اوست. شاهدي بر فراموشي و تغيير و قلب، بر آن روايت ناگفته كه در عكسها و حرفها و تصويرها و تصورها نيست. اين پروانههاي نارس خيس در تقابل با گذشتهاي است كه عكاس- نويسنده به ياد ميآورد؛ درهاي غرق پروانه. در اين ميان اما سربرگشته سرناظر در گذشته مانده و حال منطقه زير سايه اين گذشته، محكوم به نابودي است. «ببين اين يك راه درست ميشه به جاي تمام راههايي كه از توي باغها رد ميشدن.» (ص۲۲۶) مهيار رشيديان با نشانههايي كه در داستان ميدهد و با عكسها و تصاوير پيش و پس ما را در مقابل چشماندازي دهشتناك رها ميكند. داستان برخلاف فرم روايي داستانگويانهاش همچون ساختمان سد كه انگار سر اتمام و كامل شدن ندارد و در غوغاي بينظمي و آشفتگي در شب و مه و باد گم ميشود، روايت و داستانهاي موازي رمان نيز به سرانجامي نميرسند. اين عنصر روايي در بيسرانجامي داستان حامل اين مفهوم است كه تمام اين روي و نمود قصهگويانه تمهيداتياند براي نگفتن. اينجاست كه رمان برخلاف ساختار خود عمل ميكند. آنچه در پايان اهميت مييابد نه خود داستانها بلكه اين تصوير ويراني است. زمين و جغرافيايي كه باد و شنباد زندگي مردمانش را مختل و اقليم را نابود كرده است. «بعد از احداث و آبگيري سد اقليم منطقه به هم ميريزد. آفتاب ناگهان گم ميشود. ابرهاي سياه از راه ميرسند و با بادِ تندي پخش ميشوند؛ باد با خاكي كه ميآورد پردهاي غبار ميكشد روي زمين و آسمان.» (ص۲۲۹) اين توصيف تصوير تمامنمايي از وضعيت آدمها و جغرافيايشان است. مردمي كه ناخواسته رنج و دردي مضاعف را به كول ميبرند. زميني كه بلعيده ميشود و در عين حال ميبلعد. زميني كه آفتابش گم ميشود و اين ابتداي ويراني است.