زلف پريشان
آن كه دل من چو گوي در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر ميدان اوست
ره به در از كوي دوست نيست كه بيرون برند
سلسله پاي جمع زلف پريشان اوست
چند نصيحت كنند بيخبرانم به صبر
درد مرا اي حكيم صبر نه درمان اوست
گر كند انعام او در من مسكين نگاه
ور نكند حاكمست بنده به فرمان اوست سعدي