داستان كوتاه «به كي سلام كنم؟» نوشته سيمين دانشور
تنهايي مرگزا
شبنم كهنچي
تنهايي آوار ميشود روي خواننده وقتي ميخواند: «واقعا كي مانده كه بهش سلام بكنم؟» اين اولين جمله داستان كوتاه «به كي سلام كنم؟» نوشته سيمين دانشور است كه سال 1359 در مجموعه داستان كوتاهي با همين نام منتشر شد. تنهايي از همان جمله ابتداي داستان نشت ميكند و تا انتهاي داستان از جهانِ شخصيت اول داستان يعني كوكب سلطان بيرون ميزند و روي قلب خواننده مينشيند و آنجايي به اوج ميرسد كه هرچند موقت اما كسي كنارش ايستاده كه به او سلام كند، كوكب سلام ميكند و از شوق اين سلام كردن شروع اشكهايش سرازير ميشود. همپاي اين تنهايي، برف و سرماست كه قدم به قدم همراه با شخصيت اول داستان پيش ميآيد.
داستان كوتاه «به كي سلام كنم؟» در تهرانِ زمستاني و توسط راوي داناي كل محدود روايت ميشود. راوي شخصيت اصلي را با تكگوييهايش وسط داستان ميگذارد. او (كوكب سلطان) زني پير است كه در تهران زندگي ميكند؛ تهراني كه «مثل يك لكه جوهر روي كاغذ آب خشك پهن شده، همه جا دويده، مثل خرچنگ به اطراف دست انداخته.» كوكب سالها در خانه مدير مدرسهاي كار كرده و بعد از درگذشت او، بازنشسته شده. همسرش «حاج اسماعيل» فراش مدرسه يك روز از خانه رفته و برنگشته. دخترش «ربابه» با مردي ازدواج كرده كه تندخو و بددهن است، او و بچههايش را كتك ميزند و از زنش بيش از اندازه كار ميكشد و ديدن مادرش را قدغن كرده. كوكب تمام عمر تلاش ميكرده طبقه اجتماعي دخترش را عوض كند. خانم مدير داستان ميگويد: «نميگذاري آب تو دل اين بچه تكان بخورد. ميگذاري به درس و مشقش برسد، سعي داري ربابه را از طبقه خودش دربياوري. ديگر نميداني كه زن معنا از طبقه زحمتكش است.» ربابه اين داستان، شخصيتي منفعل و ايستا است و همسرش، يك ضد قهرمان است. در عوض، خانم مدير همان شخصيت پويايي است كه بدون خانواده است و روشنفكر كلي كتاب دارد، صفحه موسيقي قمرالملوك گوش ميكند و مردستيز است، آنقدر از ترياك بدش ميآيد كه كوكب ترياك را ترك ميكند و وقتي ميميرد كوكب مجبور ميشود از روي فقر دخترش را به گرگ بيابان يعني دامادش بدهد.
تكگويي بلند كوكب در حقيقت شرح كوتاهي بر وضعيت زنان در دهه 50 و تاثير فقر بر زندگي آنان است. سيمين دانشور در اين داستان بيش از هر چيز، ترس و تنهايي كوكب را برجسته كرده است. كوكبي كه دايم ميبافد و ميشكافد چون كسي را ندارد كه بافتني را به او بدهد، كوكبي كه بعد از رفتن حاج اسماعيل به افيون پناه ميبرد و دلخوشياش ميشود رفاقت با عنكبوت و گربهاي كه زمان روايت داستان مردهاند. كوكبي كه دكتر به او گفته «هروقت دلت تنگ شد و كسي را نداشتي كه درددل بكني، بلندبلند با خودت حرف بزن، يعني خود آدم بشود عروسك سنگصبور خودش.» و ترس ِ همين تنهايي، ترسي كه كوكب دچارش بود: «اين ترس خودش يك نوع مرض بود. ميترسيد تمام عمر، همينطور تنها بماند و دامادش هرگز با او آشتي نكند.»
دانشور از سرما و برف براي نشان دادن حال و روز جامعه به خوبي استفاده كرده است. راوي ابتداي داستان ميگويد برف ميآيد و ادامه ميدهد: «هر وقت برف ميبارد دلم همچين ميگيرد كه ميخواهم سرم را بكوبم به ديوار» و ادامه ميدهد و نااميدي كوكب را نشان ميدهد: «چه برفي ميآيد، اول تو هم ميلوليد و پخش ميشد، حالا ريز ريز ميبارد و اينطور كه ميبارد معلوم است كه به اين زوديها ول نميكند.» بعدتر ميگويد: «برفهاي قبلي روي زمين يخ بسته بود و مردم برف پشتبامهايشان را غير از تو كوچهپسكوچه كجا بريزند؟» و همينطور برف را در داستان زنده نگه ميدارد تا برسد به اينجا: «از برف و مرض و تنهايي و درهاي بسته و قهر دامادش ميترسيد، اما از مرگ نميترسيد.»
همين برف وقتي به انتهاي داستان ميرسد، تغيير را به خوبي نشان ميدهد. وقتي بچهها يك آدمك برفي بزرگ ميسازند و «آدمك برفي مردي يكچشمي بود و روي چشم ديگرش يك تكه پارچه سياه بسته بودند و يك عرقچين سياه هم سرش گذارده بودند. مثل اينكه دق دليشان را خالي ميكردند چون كه با گلوله برف به آدمكي كه خودشان ساخته بودند حمله ميكردند.» همان موقع كوكب زمين ميخورد و دو رهگذر (يك زن و مرد جوان) به كمكش ميروند و از روي زمين بلندش ميكنند. از برخورد مهربان و بااحترام آنها كوكب «انديشيد كه تمام مردم شهر قوم و خويش و كس و كار او هستند و از اين انديشه يك آن دلش خوش شد. رو به همه سلام گفت.» «به كي سلام كنم؟» داستان روايتمحوري است كه به شيوه جريان سيال ذهن روايت شده. اين داستان نثري روان و دلنشين دارد. استفاده از جملات كوتاه و آهنگين و نيز تكرار بعضي از كلمات به رواني داستان كمك كرده است: «آويزههاي يخ كه از شيرواني مقابل آويخته بود ديروز هم بود، پريروز هم بود، از اول قوس بود. چقدر دلش تنگ بود» يا جاي ديگري: «آنقدر بداخمي ميكرد و مادرش آنقدر سركوفت به من و بچهام ميزد و برادرهايش آنقدر هر و كر ميكردند كه از جان خودم سير ميشدم» يا «از در و همسايه شنيدهام، شنيدهام گفته مگر ننهات با نان كلفتي و فراشي مدرسه بزرگت نكرده؟ حتي شنيدهام دخترم منصور را بدون قابله زاييد... شنيدهام مادرش گفته شكم دوم قابله ميخواهد چه كند؟... اينها را كه شنيدم نتوانستم تحمل كنم.» سيمين دانشور در «به كي سلام كنم؟» مانند ديگر داستانهايش به معضلاتي مانند فقر، تضاد طبقاتي، ظلم، خرافه، تظاهر، تحقير زنان و مردسالاري اشاره ميكند و حتي اشاره كوتاهي به وضعيت سياسي مملكت هم ميكند: «ميرزا رضا كرماني را آوردند تو مجلس، گوش تا گوش اعيان و اركان و اشراف نشسته بودند. هي ميگفتند ميرزا رضا سلام كن. ميپرسيد به كي سلام كنم؟»
سيمين دانشور متولد ارديبهشت 1300 بود. دانشور نخستين زني بود كه به صورت حرفهاي، داستاننويسي را آغاز كرد. او اسفند سال 1390 در تهران درگذشت.