ابرِ بازيگوش
جواد ماهر
امروز مدرسه تعطيل شد. روز غمانگيزي بود. ما با رعايت پروتكلها و احتياط، خوب مدرسه را پيش ميبرديم. يكي از معلمها كرونا گرفت كه هفته آينده برميگشت. ادراه اما امروز زنگ زد كه منطقه نارنجي شده و بايد تعطيل كنيد. اول با معلمها جلسه برگزار كرديم. معلمها خيلي تمايلي به تعطيلي نداشتند. بعد با دانشآموزان شورا جلسه برگزار كرديم. آنها هم دوست نداشتند تعطيل شود. خبر پيچيد بين دانشآموزان. به جز يكي، دو نفر كه هوراي كم زوري كشيدند بقيه غمگين بودند. غمگين و شوكه. غمگين و شوكه از اينكه همين مدرسه نيم بندِ يك روز در ميان را از دست دادهاند. خبر كه پيچيد خيلي از دانشآموزان آمدند دنبال كتاب. من تا زنگ آخر هر چه كتاب توي قفسه كتابخانه مدرسه و فايلِ توي دفتر داشتم امانت دادم به دانشآموزان. با دانشآموزان شورا درباره ايجاد يك راه ارتباطي در شاد همفكري كرديم. سه نفر دانشآموز كلاس سومي كه خواندنشان را زيرنظر گرفتهام تا تقويت شوند آمدند و برايم يك صفحه از كتاب داستانهايي كه برده بودند، خواندند. هر سه پيشرفت محسوسي كردهاند. به هر كدام يك بازي مار و پله هديه دادم و براي تعطيليشان تكليف معلوم كردم. بابت هديه ذوق كردند و مرا در آغوش كشيدند. زنگ آخر كه خورد برف ميباريد. يك تكه ابرِ بازيگوش آمده بود دم در راهروي مدرسه روي سر بچهها ميباريد. بچهها زيرِ برف جيغ و داد كردند و رفتند. جيغ و داد كردند و غم جدايي امروز را از خاطر بردند و رفتند.