قمارباز
ابراهيم عمران
همين كه سوار ماشينش شدم؛ گفت كرايه نميگيرم. گفتم مگر كارت نيست؟ گفت نه. گفتم خب دليل اين كارت چيه پس؟ گفت داستانش طولاني است. گفتم ترافيك و گوش شنوا؛ اين طولاني بودن داستان شما را حل كرده است. گفت انگار گوشت خيلي شنواست گويا! گفتم شايد هم نوشتمش در روزنامه. گفت مگر هنوز كسي روزنامه ميخواند؟ گفتم بهر حال بيخواننده هم نيست. گفت آخرين باري كه روزنامه خريدم اطلاعات دو تومن بود! گفتم اگر داستانت را بگويي در روزنامه هفت هزار تومني خواهي خواند! گفت روزنامه شده اين قيمت؟ گفتم كرايه خط شما چقدر رفته روش؟ گفت من كه گفتم كارم نيست. انگار باورت نميشه! گفتم منتظر شنيدن هستم. گفت شاپور مينشستيم؛ وسطهاي بازارچه. كوچه پس كوچههاي قديمياش. گذر طرخاني. محله آدمهاي با مرام و لوطي مسلك. ادامه داد سر بازارچه قهوهخانهاي بود. اولينبار شرطبندي و قمار در فوتبال را آنجا ديدم. سر كرنر اول؛ خطاي اول؛ كارت زرد اول؛ و همين جوري تا گل اول.
منم كمكم رفتم تو خط اين شرط و شرط بازيها. پولي وسط ميگذاشتيم و برد و باخت هم؛ روال اين شرطبنديها. بيشتر فوتبال خارجي را دنبال ميكردم تا بازيكنان و مربيان را بشناسم.گفت آنقدري غرق شرطبندي شدم كه كار و زندگيام شده بود فوتبال. جالب بود تا قبل از اين قضيه چيزي از فوتبال نميدانستم. اصلا علاقهاي هم نداشتم. رفته رفته زن و بچهام را فراموش كردم. صبح ميرفتم قهوهخانه و ناهار را همان جا ميخوردم. براي چرت ميرفتم خانه و عصر هم تا آخر شب؛ ويلان شرطبندي بودم. مغازه را سپردم به شاگردم.
تعميراتي كفش داشتم. در آمدم بد نبود. كمتر ميرفتم مغازه. صداي شاگردم در آمده بود كه كار زياد است و او دست تنها نميتواند پاسخگو باشد. رفته رفته مشتريها كم شدند. شاگردم هم رفت. كركره را كشيدم پايين. بد وابسته به شرطبندي شدم. تا قبل از اين بلا؛ لب به سيگار نميزدم. اما بعد از آن سيگار پشت سيگار از فرط عصبانيت ميكشيدم. نتايج كه اعلام ميشد وحدس و گمان اشتباه؛ تا دو پاكت هم دود ميكردم.
كمكم ارقام شرط رفت بالا. ته كيسهام داشت تمام ميشد. شبي در حالت ناهوشيار؛ خانهام را گذاشتم وسط با هر چي وسايل بود. صد متر آپارتمان . سه بازي را شرط بستم. از آن طرف هم چيزي وسط گذاشتند كه نميگويم، چون از ادب دور است.
من نيز پذيرفتم. آنقدري هوشيار بودم كه من آن شرط را نگذارم براي طرف مقابلم. عين سه بازي را بردم. دل تو دلم نبود. وقت آن بود كه پاداش شرطم را بدهند. تازه دريافتم كه چه برده بودم. از خجالت آب شدم. طرف نيز قمارباز قهاري بود. گفت: خنك آن قماربازي كه بباخت هر چه بودش/ بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر/ گفتم نميخواهم. از تعجب نميدانست چه بگويد. گفت اگر او بود؛ نميبخشيد. محكم زدم زير گوشش. جدايمان كردند. قسم خوردم پايم را نگذارم آنجا. آمدم بيرون. در حال خودم نبودم. رفتم كمي قدم بزنم.
كم كم هوشيار شدم. يادم آمد يك روز تمام خانه نرفتم. همين كه رسيدم، زنم گريان نشسته بود. پسر 10 سالهام خواب بود. دليل گريه را پرسيدم. زنم گفت يكي زنگ زد و گفت امروز چه بردي! از خجالت آب شدم. تا حرفي بزنم؛ ادامه داد كه اينم گفت كه قبول نكردي. گفتم پس گريهات براي چي بود؟ گفت اگر ادامه بدي؛ شايد... نگذاشتم حرفش را تمام كند. گفتم نگران نباش؛ تلنگر امشب لازمم بود. گفت به چه قيمتي؟ گفتم قيمتش زياد بود. اينقدري كه دانستم رو همه چي ميشه شرط بست در اين شرطبندي لاكردار. داستان كه به اينجا رسيد؛ بهش گفتم دو، سه سال پيش، فيلمي توليد شده بود درباره شرطبندي؛ گفت «تومان» را ميگويي؟ گفتم آره. گفت ديدم. و كلي اشك ريختم. انگار زندگي خودم بود. گفتم چه شد فرجام شرطبنديهاي بعدي ات؟ گفت بعد از آن شرط سنگين برگشتم سر كارم. هر چند سخت بود. وسوسه برگشت به قهوهخانه رهايم نميكرد. به هر طريق بود كنارش گذاشتم. از آن محل رفتم. خانه و مغازه را فروختم. تعميراتي را بردم محل جديد. خيلي دورتر از آن محل قديمي. ولي عهدي با خودم كردم. گفتم چه عهدي؟ گفت روزي دو ساعت در شهر بگردم و هر كه سوار شد اين داستان را برايش بگويم. تا يادم نرود نزديك بود در چه منجلابي فرو روم. اينقدري كه گفتم ناخودآگاه طوطي وار ادامه مي دهم. فقط نميدانم مسافر تكراري دارم يا نه! فقط ميگويم و ميگويم و ميگويم...!