• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۱ شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5161 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۹ اسفند

غلام خانه‌هاي روشن

اميد مافي

خالق خانه ادريسي‌ها اگر با زمين قهر نمي‌كرد و به كهكشان راه شيري پناه نمي‌برد، حالا در انتهاي زمستان شمع‌هاي هفتاد سالگي‌اش را در ميان كف و هورا و هلهله فوت مي‌كرد. بانوي سفرهاي ناگسستني اما هر دم كنار فنجان خالي، مرگ را مي‌نگريست كه به صندلي چوبي يله داده و در كمين زني كه شب‌هاي تهران را با واژه‌هايش به زيباترين شكل ترسيم كرد، نشسته بود.
همسر بيژن الهي كه در دانشگاه سوربن فلسفه اشراق خواند، هرگز در كافه‌هاي عصرگاهي پاريس دوام نياورد و خيلي زود به وطن برگشت تا با داستان‌هايش گل‌هاي مصنوعي را تك به تك به اسم بخواند و سر از چشمخانه مخاطبانش درآورد.
خانه ادريسي‌ها آنقدر جذابيت داشت كه جايزه بيست سال داستان‌نويسي را مال خود كند. حيف و صد حيف كه به هنگام برگزيده شدن اثر ماندگار غزاله عليزاده او در امامزاده طاهر كرج به خوابي آرام فرو رفته بود و ديگر ملال را بر خيال صنوبرها
 نكوهش نمي‌كرد.
بانويي كه آزادي، وطن و عدالت را مقدس‌ترين كلمات مي‌دانست و رنج‌ها و زندگي پرفرازونشيب طبقه‌ متوسط را با نگارشي تميز و نثري روان حكايت مي‌كرد لابد از پرواز خود خبر داشت كه رسيدگي به نوشته‌هاي ‌ناتمام خويش را به براهني، گلشيري و كوشان واگذار كرد و در سطرهايي به رنگ كبود نوشت: «تنها و خسته‌ام و براي همين مي‌روم. ديگر حوصله ندارم. چقدر كليد در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه ‌ايتاريك. من غلام خانه‌هاي روشنم...»
غلام خانه‌هاي روشن كه با دو رمان دومنظره و ملك آسياب ويترين كتاب‌فروشي‌ها را تسخير و جايزه قلم طلايي مجله گردون را براي داستان كوتاه جزيره دريافت كرد، در واپسين ماه‌هاي زندگي‌اش آنقدر بي‌حوصله بود كه حروف در روياهايش سقوط مي‌كردند و آواز در خيالش سكوت. 
وقتي مرگ آمد و سايه اسب اجل، روي زمين گودالي به جا گذاشت، غزاله موهايش را رنگ كرد، ناخن‌هايش را لاك زد و در صبح آرام جواهر ده در آن سوي رامسر خود را از درخت پرتقالي حلق‌آويزكرد. ساعتي بعد وقتي باران بي‌امان بر كپل اسب‌ها مي‌باريد او مرگ را به گردن گرفت تا چند قدم مانده به پنجاه‌سالگي به جمعيت رودهاي زلال اضافه شود و پرتقال‌هاي مازندران را به گريستن وادارد.
حالا بيست‌وپنج سال از آن صبح مغموم مي‌گذرد و دخترش سلمي هر پنجشنبه صفحاتي از رمان‌هايش را كنار خاك مادر مي‌خواند تا دامن گلبهي نابغه دنياي ادبيات در دوردست لبريز از واژه‌هاي دست نخورده شود و ماه به عمد بر سنگ قبر كهنه‌اش بتابد.
زني كه كوه برادرش بود و دريا مادرش، زير درختان پربار پرتقال به ابديت پيوست تا موريانه‌ها دسته مبل‌هاي خانه‌اش را در سكوت بخورند و گنجشك‌هاي باغچه حياطش اعتراف كنند كه در نبود خانم نويسنده سرنوشت كاره‌اي نيست!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون