وقتي درد فقط درد دارد...
لهجهنشين بارانهاي اسيدي شو عامو!
اميد مافي
حيرت هولناكي بود زانو زدن سرخها در شب كور آنسوي احمدآباد، اما وقتي ساحران پس كوچههاي دنج و خاكي به ذات خود رجعت كردند و همهمه آرام كلمات يك فرمانده را شنيدند، دنيا به كام نخلستانها شد و شوريده و قباد براي يك شب لااقل، سفرههاي خالي را آذين بستند.
فوتبال همان زندگي بود در ۸۹۶ كيلومتري پايتخت. آنجا كه زرد طلاييها نود دقيقه بيهراس توفان به پا كردند و آنقدر در ميانه مخمل سبز جان دادند كه ريزگردهاي لعنتي به گرد پايشان هم نرسيدند.
اين نفت آبادان بود. همان عشق ازلي ابدي كه از فرط نداري سر از كوره راهها درآورده بود و نميدانست چگونه بايد گلخندههاي شادي را بر لبان بچههايش بنشاند. بچههايي به غايت جسور كه زير بارش آرام نور و ستاره كلك حامد لك و يارانش را كندند تا شهري قهر كرده با شور و شبنم به يكباره منفجر شود. تا آبادان پي حروف اسم خود بگردد و لهجهنشين بارانهاي اسيدي شود. كاش نامسوولاني كه تنها به وقت پيروزي خود را به آفاق نور پيوند ميزنند لختي اين توپچيهاي بيادعا را ببينند و خيره مطلق به توده، كمي آسودگي و آرامش به اين ارتش مستاصل تزريق كنند. كاش چشم سفيدهاي فرصتطلب در باد تبختر نخوابند و چارهاي بينديشند تا پس از سالها كمي خوش به حال آبادان و خيابانهاي آغشته به حسرت و حرمانش شود. آن وقت حتما كودكان آن خاك پرگهر با رغبت بيشتري زخم و زيلي به خانه برخواهند گشت و توپ پلاستيكي در بغل خواب تهامي شدن و غبيشاوي شدن را ميبينند.
درد فقط درد دارد اگر پس از يك شب تاريخي، تصميمگيرندگان دچار نسيان شوند و همچنان پس از ساعت مقرر به قطار زرد طلايي برسند و باز هم مدرسهشان دير شود.
فوران نفت از لولههاي پوسيده آن سوي پالايشگاه نويد روزهاي روشن را ميدهد و لابد ميتوان رنجها را با گنجها تاخت زد و به راه زنجير بُن سراغ تگرگ را گرفت.
زرد طلاييها مبارك محضند به لمس خوشبختي و ميتوانند همچنان غولكشي كنند و وحشت برزيل ايران را در تكلم ناخواسته ساقهايشان بر حريفان تا بن دندان مسلح مستولي كنند.
آنجا ابرها در آسمان بلند آبادان گزارهاي غريبه نيستند. تو اگر باور نداري از فرشتههاي بازيگوش بپرس!