ديداري با كورسوي اميد به فردا
ماهرخ ابراهيمپور
يادم نيست دقيقا چه زماني اما تصور ميكنم دور و بر همين شلوغيهاي اسفند سال پيش بود كه مقالهاي از دكتر مجدالدين كيواني در يك ماهنامه ادبي منتشر و بعد فراموش كردم كه اطلاع دهم مقاله مزبور منتشر شده است! تقريبا چند ماه بعد دكتر كيواني از طريق مگ ايران متوجه شده بود كه مقاله با قدري محذوفات به چاپ رسيده است. باز هم يادم هست كه درباره حذفيات مقاله با ايشان مكاتبه كردم و اطلاع دادم چقدر از متن مقاله قابل چاپ نيست، البته نه به تشخيص من بلكه به صلاحديد سردبير مجله. خلاصه دكتر كيواني از اينكه مقاله چاپ شده و پس از آن قدري محذوفات داشت از من دلخور شدند و طي ايميلي اين دلخوري را ابراز كردند و از توضيحات من هم قانع نشدند. آن موقع احساس كردم خيلي از من دلخور هستند و من هم به مدت 9 ماه هيچ پيامي برايشان نفرستادم اگرچه گاهي در دلم يادشان ميكردم و از دوستان جوياي حالشان ميشدم تا اينكه ماه گذشته طي پيغامي به يكي از دوستان جوياي حالم شدند و گفتند بگو به ما سري بزند! از شنيدن اين پيغام خوشحال شدم اگرچه فكر ميكردم آنقدر از من دلخورند كه نميخواهند مرا ببينند، اما ديشب كه به ديدنشان رفتم شايد بيش از دو ساعت از اوضاع فرهنگ؛ كتاب، مترجمان و روزنامه و مجلات نوروزي و... حرف زديم، حرفهايمان تمامنشدني بود و من چقدر دلتنگ اين بحث و گفتوگوها بودم. با خودم گفتم چقدر خوب شد كه دكتر مجدالدين كيواني و فروغ خانم همسر بسيار مهربانشان پيغام دادند به ديدارشان بروم و به من بعد از مدتها در خود فرو مردن احساس زنده بودن دست بدهد و يك سال را مرور كنم، اگرچه مروري پر از انتقاد، دشواري و ترس و اندكي اميد. چقدر خوب است كه بزرگان فرهنگ هستند، به ما اميد ميدهند و با گفتن از دشواريهاي ديروز ايران، ما را به فرداي آن اميدوار ميكنند؛ اميدي كه حتي اندازه سر سوزني آنقدر كه رمقي بدهد تا دوباره بايستيم و قدم برداريم.