زكام كوچك عاشقانه
- بسازم خنجري نيشش ز فولاد ...
- الان وقت شوخي است؟
- شوخي ندارم كه... حقيقت است.
- پس كاملا جدي، روبروي من نشستي و ميگويي نبايد ميديدمش؟ منظورت اين است كه اساسا عاشق شدن خوب نيست و آدم عاقل عاشق نميشود؟ همين را ميخواهي بگويي؟ من فكر ميكردم تو دركي از اين ماجرا داري.
- جسارت نشود دكتر. يك وقت پا توي كفش شما نكرده باشم. اينها كه ميگويي هركدام با ديگري فرق دارد و منطقا همهاش به هم مربوط نيست. من نگفتم نبايد ميديديش و نگفتم عاشق شدن خوب نيست، اما بله آدم عاقل عاشق نميشود.
- ميشود به من نگويي دكتر؟
- چرا؟ آخر خيلي كلاس دارد رفيق آدم، دكتر فلسفه باشد. به هر كه ميگويم رفيقم دكتر فلسفه است يك لحظه چرخدندههاي مغزش قفل ميكند. يك عده كه صاف و سادهاند، ميپرسند «دكتر فلسفه دقيقا چه كار ميكند؟» يك عده ديگر هم كه روي سوال پرسيدن ندارند، قشنگ معلوم است كه نميدانند با چه جور دكتري طرفند... چرا فكر ميكني از اين ماجرا دركي ندارم؟
- من آمدم پيش تو، چون فكر ميكردم حرف زدن با تو حالم را خوب ميكند. تو روانكاو نيستي ولي هميشه در عالم رفاقت كمكم كردي. هيچوقت كمكهاي فكريات را فراموش نميكنم.
- ما مخلصيم. كاري بوده كه از دستم بر ميآمده. ولي كمك فكري را خوب آمدي. داداش ما پول نداشتيم هيچوقت وگرنه كمك مالي هم ميكرديم. حالا اشكالي ندارد. اين كنايه را به بزرگي خودم ميبخشم.
- سر به سرم نگذار.
- بسيار خوب. ميگفتي... نميگذاري قشنگ تحليلت كنم ديگر.
- چه كنم؟ نه راه پس دارم نه راه پيش.
- راه پس را نميدانم. اما راه پيش كه داري. ميروي ميگويي «سلام خانم، ببخشيد مزاحم ميشوم، ميشود چند دقيقه وقتتان را به من بدهيد؟ او هم ميگويد بله و ميرويد يك جايي، پاركي، كافهاي، حرف ميزنيد و والسلام.
- بله به همين راحتي!
- حالا نه به اين راحتي. خواستم داستان را توي يك خط برات تعريف كنم.
- من دو ماه است كه برنامه كلاسهايش را از حفظم. يك گوشه قايم ميشوم و از دور نگاهش ميكنم. قلبم هر روز توي همين ملاقاتهاي از راه دور، يكبار كامل از جا در ميآيد و به جاش برميگردد، بعد تو ميگويي جلوش را بگيرم و چه بگويم؟! تو فكر ميكني اصلا ميايستد به حرفهام گوش كند؟
- دخترها توي اينجور مواقع مظلوم ميشوند و گوششان هم تيز ميشود... حالا مگر چقدر ميخواهي حرف بزني؟... زود، تند، سريع ضربه را ميزني و در ميروي ديگر.
- مسخرهبازي در نياور ... من ميگويم اصلا تو چطور فكر ميكني ميشود همينطور رفت و به كسي اين چيزها را گفت؟
- نگفتم كه همينطور بيمقدمه برو. يك زمينهسازيهايي هم بايد بكني... آقاجان جرم كه نكردي. دست خودت هم نبوده. نه جرم است و نه كسي اختيار عاشق شدنش را دارد. يك كلمه حرفت را بزن و خودت رو خلاص كن...
- تو از چيزي كه توي دل من ميگذرد خبر نداري.
- ببين برادر من! اينكه تو بهش دچاري يك زكام كوچك عاشقانه است. باور كن. قبل از تو يك عالم آدم به اين ويروس مبتلا شدهاند و بعد از تو هم يك عالم آدم ديگر به آن دچار ميشوند. همه عاشقهاي عالم هم فكر ميكنند هيچ كس از دلشان خبر ندارد.
- من توانش را هنوز در خودم نميبينم.
- تو چرا اينقدر انرژي منفي شدي؟ دكترهاي فلسفه همه همينطورياند؟!
- يك طرف اين راهي كه تو پيشنهاد ميكني شنيدن جواب منفي است. پس حق دارم.
- دكتر خودت را دست كم نگير. او هم خانم مهندس است. زبانت را ميفهمد. البته اگر دل را بزني به دريا.
- نميدانم چه كار كنم ... نميدانم.
- بگذار الان درستت ميكنم... تو به يك هُلدهنده يعني به دستهاي بنده، درست در لحظه آخر احتياج داري.