• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5172 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۲۳ اسفند

پژوهش‌هايي در عصب‌شناسي، روان‌شناسي و دين با حضور حسين وفاپور، رضا رستمي، جبار رحماني و حسين شيخ رضايي

در دفاع از روحمندي انسان

محسن آزموده

بحث درازدامن و پيچيده رابطه علم و دين در دهه‌هاي اخير، موازي با توسعه علم و تكنولوژي از يك سو و تغيير نگرش‌ها به دين و ديانت از سوي ديگر، پيشرفت‌هاي چشمگيري داشته است. نگاه تعارض‌آميز پيشين به اين دو مقوله ديگر چندان طرفدار ندارد و پژوهشگران دو سوي ماجرا، بيش از پيش به يكديگر نزديك شده‌اند و دستاوردهاي هم را جدي مي‌گيرند. يك رشته از اين گفت‌وگوها، در حوزه علوم شناختي و عصب‌شناسي و از منظر اين شاخه‌ها صورت مي‌گيرد. كتاب «پژوهش‌هايي در عصب‌شناسي، روان‌شناسي و دين» نوشته كوين سي‌بولد، يكي از آثاري است كه نويسنده آن از منظر عصب‌شناسي و روان‌شناسي و با بهره گرفتن از يافته‌ها و ابزارهاي اين علوم، به مساله دين و دين‌ورزي مي‌پردازد. حسين ثقفي هير، حسين وفاپور و شهاب شهيدي، به تازگي اين كتاب را ترجمه و نشر نگارستان انديشه آن را منتشر كرده است. به اين مناسبت نشستي با حضور حسين وفاپور، پژوهشگر فلسفه دين و از مترجمان اين كتاب، رضا رستمي، عصب‌شناس و روان‌پزشك، جبار رحماني جامعه‌شناس و حسين شيخ‌رضايي پژوهشگر مطالعات علم برگزار شده كه در ادامه گزارشي از آن ارايه مي‌شود. 

علي دهباشي در ابتداي جلسه بخشي از مقدمه كتاب نوشته سي‌بولد درباره رشد فزاينده تحقيقات درباره مغز در دهه 1990 را خواند و گفت: «در 15 سال گذشته گام‌هاي بلندي در تشريح مكانيزم مغز در ارتباط با رفتار برداشته شده است، در حالي كه در گذشته روان‌شناسان يا عصب شناسان به ندرت به آن مي‌پرداختند. با اينكه اكثريت مردم لزوما به فيزيك كوانتوم، نظريه آشوب يا كاربرد فيزيك در شيمي علاقه ندارند، بسياري از آنها به فهم مكانيزم رفتار خود و ديگران علاقه دارند و مايلند در تبيين اين مكانيزم يك تئوري رفتاري نيز بسازند. روان‌شناسان واژه ريشه‌يابي را به كار مي‌برند تا به اين تمايل مردم يعني تبيين عمل خود يا ديگران اشاره كنند. اين كتاب يكي از پيشرفت‌هاي مربوط به اين حوزه را به بحث گذاشته است، جرياني كه در طول دهه 1990 براي پي بردن به علت و نحوه رفتار انسان به ويژه در حوزه‌هاي مربوط به دين آغاز شد. اين كتاب با مجموعه‌اي از مباني عصب‌شناسي و روان‌شناسي آغاز مي‌شود و خاستگاه‌هاي آن را مورد بحث قرار مي‌دهد. »

بازگشت به دين
حسين وفاپور: كوين سي‌بولد، استاد روان‌شناسي كالج گراوسيتي پنسيلوانيا است. او سه سال در دانشگاه آكسفورد به تحقيق درباره رابطه علم و مسيحيت پرداخته كه حاصل آن كتاب حاضر يعني «پژوهش‌هايي در عصب‌شناسي، روان‌شناسي و دين» است. او آثار ديگري هم در زمينه روان‌شناسي و زيست‌شناسي معنويت دارد. دغدغه اصلي او موضوع عصب‌شناسي و ارتباطش با دين و اخلاق است. او نگاهي همدلانه با دين به خصوص مسيحيت دارد و مي‌كوشد با دفاع از مسيحيت پاسخي به مسائل جديد ناشي از عصب‌شناسي و روان‌شناسي ارايه كند. سده بيست و يكم، قرن عصب‌شناسي است. موضوع عصب‌شناسي حوزه علوم انساني، خصوصا دين و روان‌شناسي و اخلاق را تحت تاثير خودش قرار مي‌دهد. 
كتاب ده فصل دارد. فصل يك به عصب‌شناسي و تاريخچه آن مي‌پردازد و مي‌كوشد نشان بدهد كه به واسطه اختراع و توسعه تجهيزات پزشكي، شناخت انسان از اعصاب و فعاليت‌هاي عصبي گسترش چشمگيري يافته و توانسته نگاه دقيق‌تري به فعاليت‌هاي مغز خصوصا هنگام يك فعاليت خاص انساني مثل دين ورزي داشته باشد. دستگاه‌هايي مثل «سي تي»، «ام. آر. آي» و «اف.‌ام. آر. آي» به موقع يك فعاليت خاص مي‌توانند مغز و فعاليتش را ثبت و گزارش كنند. فصل دوم به معرفي روانشناسي و تاريخچه آن اختصاص دارد. نويسنده تاكيد دارد روان‌شناسي در دوران جديد متاثر از عصر روشنگري و غلبه طبيعت‌گرايي است. نويسنده در اين فصل ريشه‌هاي روان‌شناسي در تاريخ علم و مباحثي چون جمجمه‌شناسي را معرفي مي‌كند كه مي‌كوشيد با بررسي ظواهر بيروني جمجمه، به موشكافي مغز و عوارض و مشكلات آن بپردازد. با رشد روان‌شناسي و علم اين نگاه‌ها تصحيح شد و روان‌شناسي كاركردگراي ويليام جيمز غلبه پيدا كرد و در نهايت روان‌شناسي شناختي حاكم شد. از ديد سي‌بولد در اين دوره روان‌شناسي جاي دين را گرفته و روان‌شناسان كاركرد كشيش‌ها و خاخام‌ها را به عهده گرفته‌اند و در تربيت فرزندان و ازدواج و مسائل شخصي  و  عمومي انسان‌ها نقش‌آفريني مي‌كنند. 
فصل سوم تعريفي از دين ارايه مي‌كند و جايگاه مغز و دين را بررسي مي‌كند و به مشابهات و تمايزات دين و معنويت مي‌پردازد. از ديد نويسنده دين سه كاركرد اساسي دارد: باورها، مناسك و كاركرد اجتماعي. سي‌بولد منشأ دين را الهي مي‌داند اما به ديدگاه‌هايي هم كه دين را ساخته بشر مي‌دانند، مي‌پردازد. نويسنده همچنين به اين پرسش مي‌پردازد كه آيا معنويت فطري است يا خير و مي‌كوشد با اشاره به پژوهش‌هاي مركز تحقيقات تجربي ديني در بريتانيا آن را پاسخ دهد. نظر نهايي او اين است كه معنويت مبنايي زيست شناختي و فطري دارد و به دلايل آن مي‌پردازد كه يكي از آنها ميل به ستايش امر الهي و امر متعالي در اكثريت مردم است و همچون پيتر برگر جامعه‌شناس به بازگشت به گرايش به دين بعد از يك دوره الحاد در دوره‌اي خاص از تاريخ مغرب زمين اشاره مي‌كند. 
فصل چهارم با موضوع فلسفه علم، به بحث طبيعت‌گرايي و تقليل‌گرايي در روان‌شناسي عصبي اختصاص دارد. نويسنده تاكيد دارد كه بايد در نگاه‌مان به عصب‌شناسي از تقليل‌گرايي پرهيز كنيم، زيرا همچنان كه طبيعت چند لايه است، علم هم بايد چند لايه باشد و لازم است نگاهي چند لايه به آن داشته باشيم. فصل پنجم ادغام علم و دين است. سي‌بولد در اين فصل مي‌كوشد با نگاهي دين‌باور، تعارضات علم و دين را حل كند و داستان‌هاي جذابي در اين زمينه چون مناقشه گاليله و مناقشه توماس هاكسلي و محاكمه جان اسكوپ را روايت و تحليل مي‌كند. در نهايت هم گونه‌شناسي چهارگانه يان باربور در زمينه تقابل علم و دين را مطرح مي‌كند كه عبارت است از: 1. رويكرد رويارويي يا نزاع؛ 2. رويكرد استقلال و جدايي؛ 3. رويكرد گفت‌وگو؛ 4. رويكرد ادغام. سي‌بولد خود در اين بحث با نگاه الهيات طبيعي توماس آكويناس رويكرد چهارم را مي‌پذيرد. 
فصل ششم به ارتباط مغز و دين مي‌پردازد و به مورد خاص كارگري مي‌پردازد كه پس از يك سانحه مغزي شخصيتش و نگاهش به دين و دينداري تغيير مي‌كند. سي‌بولد با استفاده از تعريف آندريو نيوبرگ، عصب‌شناسي ديني را نحوه كاركرد مغز يا ذهن در قالب ارتباط با خدا يا حقيقت غايي مي‌خواند و از كتاب پرسينگر درباره روان‌شناسي عصبي باور به خدا بهره مي‌گيرد كه معنويت را يك ويژگي فطري مي‌داند. البته بحث فطرت در فلسفه و حكمت اسلامي هم به گونه‌اي ديگر مطرح است، اما تبيين آن بسيار سخت و دشوار است. اين عصب‌شناسان مي‌كوشند فطرت را به ژنتيك و زيست‌شناسي بازگردانند و معتقدند جوامع سكولار معنويت فطري را كه از ويژگي‌هاي قابل توجه زندگي كودكانه است، سركوب مي‌كنند و مانع تجلي يا بروز آنها مي‌شوند.
 فصل هفتم با موضوع خويشتن، مهم‌ترين بخش و عصاره كتاب است. نويسنده در اين فصل مي‌كوشد معناي «خود» و نحوه تجلي آن را نشان بدهد. در نگاه سنتي اديان نگاه دوآليستي (دوگانه انگارانه) جسم و روح غلبه دارد و تعامل ميان اين دو از مشكلات اساسي در فلسفه سنتي مسيحي و اسلامي است و فلاسفه براي تبيين آگاهي و توضيح بقاي انسان و رستاخيز، ناگزير از در نظر گرفتن روح بودند. اما اين تعامل همواره مساله‌ساز بوده است. سي‌بولد يك جايگزين دوآليسم را هم آوايي يا همايندي اين دو مي‌داند كه البته مشكلات قبلي را دارد. جايگزين بعدي مونيسم يا وحدت‌گرايي است. البته يك مونيسم حذف‌گرا هست كه جنبه روحاني را كاملا نفي مي‌كند و فقط به مغز توجه مي‌كند. از ديد سي‌بولد اين روش جوابگوي مشكلات نيست. راه ديگر فيزيكاليسم غيرتقليل‌گرايانه امثال نانسي مورفي و براون است كه اگرچه مبنا را فيزيكاليسم مي‌داند، اما همه‌چيز را صرفا به فيزيك تقليل نمي‌دهد. اين راهي بين دوآليسم و مونيسم حذف‌گرا است. از ديد ايشان پيچيدگي فوق‌العاده مغز منجر به توانمندي جديدي در آن مي‌شود كه اين توانمندي جديد مرحله «روحمندي» (soulishness) را پديد مي‌آورد. يعني مبنا فيزيكي و تجلي‌هاي آن روحاني است. ذهن و روح بر اجزاي فيزيكي مغز مبتني هستند، اما قابل تقليل به آنها نيستند. اين سطح روحمندي قابليت‌هاي جديدي در انسان ايجاد مي‌كند، هم قابليت ارتباط با خود و نفس و با ديگران (ارتباط بيناذهني) و هم قابليت ارتباط با خدا. از ديد سي‌بولد اين ويژگي مختص اذهان پيچيده يعني انسان‌هاست. كتاب مقدس ما را ارواح مجسم مي‌داند كه يگانگي شخصيتي داريم. به تعبيري خداوند در انسان با آنچه خلق كرده، عامليت خلاقانه خود را اعطا كرده است. 
فصل هشتم كتاب به روانشناسي تكاملي اختصاص دارد كه دستورات اخلاقي را منشعب از تكامل انسان مي‌دانند. اما نويسنده مي‌كوشد براي اخلاق هم منشأ ديني و هم منشأ تكاملي قائل شود كه به نظر من در تبيين دقيق آن كاملا موفق نيست. اينجا هم بر پرهيز از تقليل‌گرايي تاكيد دارد و مي‌گويد رفتار انسان اگرچه پايه ژنتيكي دارد، اما كاملا از ژنتيك منشعب نيست. سي‌بولد در فصل نهم با موضوع دين/معنويت و تندرستي، نمونه‌هايي چون تاثير دعا كردن بر سلامت جسماني افراد را مورد بحث قرار مي‌دهد، البته نتايج قطعي نداده. اما در هر صورت بر تاثير دين بر سلامت رواني و تاثير «بخشش» (forgiveness) بر سلامت روان تاكيد دارد. سي‌بولد در فصل پاياني با عنوان آينده به بحث فراانسان مي‌پردازد كه ممكن است با پيشرفت تكنيك بتوانيم انسان‌هايي با توانمندي فرابشري ايجاد كنيم و مسائل اخلاقي آن را مورد بحث قرار مي‌دهد.
پژوهشگر فلسفه  دين 

نوروتئولوژي
رضا رستمي: در زمينه بحث عصب‌شناسي و دين غير از كتاب حاضر، اثر مهم اصول نوروتئولوژي نوشته اندرو نيوبرگ هم هست كه بحث عصب‌شناسي را بيشتر پوشش مي‌دهد. در بحث عصب‌شناسي در دو دهه اخير مباحث متنوع و جديدي مطرح شده است. در ايران هم چالش‌هايي در اين زمينه داشته‌ايم. الان دستگاه‌هايي ساخته شده كه با آنها مي‌توان عملكرد مغز را مورد مطالعه قرار داد. يكي از آنها دستگاه تحريك مغناطيسي مغز (TMS) است كه كاربردهايي در زمينه بيماري و همچنين شناخت عملكرد نواحي مختلف مغز دارد و اين كار را باتحريك‌ يا دستكاري بخش‌هاي مختلف مغز مي‌كند.در اين‌زمينه رويدادي كه براي فينياس گيج (1860-1823)، كارگر معدني كه دچار سانحه‌اي مغزي شد، اهميت اساسي دارد. فينياس گيج بعد از اين حادثه شخصيتي كاملا متفاوت پيدا كرد و خصوصيات و روحياتش به كلي دگرگون شد. در نتيجه مطالعه مغز ريشه در آسيب‌هاي مغزي يافت.
 البته اكنون براي مطالعه عملكرد بخش‌هاي مختلف مغز از دستگاه‌هايي مثل TMS استفاده مي‌كنند. يكي از راه‌هاي ديگر براي مطالعه بخش منسوب به ديني يا اخلاقي مغز، مطالعه اثر دعا خواندن يا خواندن يك كتاب مقدس براي فرد و مطالعه نوار مغزي فرد است. ابزار ديگر در علوم عصبي براي مطالعه عملكرد مغز و بخش‌هاي مختلف آن، مطالعه افرادي است كه مي‌توانند تصميم‌هاي سخت را راحت بگيرند. براي اين كار مي‌توان از دستگاهي با عنوان TDCS (تحريك جريان مستقيم درون‌جمجمه‌اي) استفاده كرد. با اين دستگاه مي‌توان ناحيه‌اي را كه مربوط به تصميمات اخلاقي است و جلوي سر در ناحيه پيشاني قرار دارد، مهار كرد و ديد كه فرد راحت‌تر و بدون عذاب وجداني تصميم‌هاي سخت را اخذ مي‌كند. اثبات مدعيات سي‌بولد در اين كتاب مثل اينكه روان‌شناسي جاي دين را گرفته، كار ساده‌اي نيست اما براي پژوهش‌هاي جزيي‌تر مثل مطالعه حس عرفاني افراد بايد مطالعات دقيق‌تر و مستندتري صورت بگيرد.
روانپزشك و عصب‌شناس
 
«ساينس» و دين
جبار رحماني: مطالعات الهياتي در ايران عمدتا يا در زمينه مواجهه با مدرنيته و جهان مدرن صورت مي‌گيرد يا در حوزه مطالعات اقتصادي و اجتماعي يعني بحث‌هاي انسان‌شناسي، جامعه‌شناسي و اقتصاد دين. معمولا در همه اين موارد نيز به دليل قدرت نهادينه نوعي اسكات خصم صورت مي‌گيرد. از اين حيث مهم است كه مطالعات الهياتي در ايران در ساحت سوم كه ريشه در «علم» (science) يعني علوم تجربي دارد، مورد توجه قرار بگيرد.
 يكي از نكات جالب اين است كه بسياري از پژوهشگران غربي در اين زمينه خود كشيش يا روحاني دين مسيحيت هستند، اما در ايران معمولا روحانيان كه در حوزه علوم تجربي به اين معنا كار كنند، كم هستند. در حالي كه اين كتاب نشان مي‌دهد چطور «ساينتيست‌»هاي سنت غربي بين دين و علوم جديد ديالوگي برقرار مي‌كنند. كتاب مي‌كوشد در نهايت نشان بدهد كه علم و دين در تعارض نيستند و نبايد دين را به ساختارهاي شناختي تقليل داد. يك ويژگي مهم ديگر كتاب آن است كه به رغم آنكه كاملا مستند و پژوهشي است، اما براي مخاطب عمومي نوشته شده است و به مسائلي مي‌پردازد كه انسان ديندار مسيحي در مواجهه با يافته‌هاي علم و به‌طور خاص تكامل‌گرايي با آنها روبرو شده است. 
جامعه ما در اين زمينه متاسفانه كم  كار كرده است، البته در ميان متخصصان ديني ما هم نوعي شيفتگي به «علم» (science) وجود دارد و به راحتي با آن در نمي‌افتند. كسب مشروعيت از گزاره‌هاي علمي براي باورهاي ديني در ايران يك سنت قديمي است. ما در ايران راجع به علم و دين به صورت كلي حرف مي‌زنيم و مي‌كوشيم نشان بدهيم كه دين با علم سر ناسازگاري ندارد و اتفاقا بسياري از دستورهاي ديني پشتوانه علمي دارند. بحث درست يا غلط بودن اين ادعاها نيست، بلكه سخن بر سر اين است كه اصولا نهاد دين در ايران، با علوم انساني مناقشه بيشتري دارد تا با علوم تجربي يا علوم پايه. به همين خاطر با علوم تجربي و پايه با كرنش و نرمي بيشتري رويارو مي‌شود و تواضع عميقي نسبت به آن نشان مي‌دهد. در بحث كرونا هم ديديم كه اين تقابل در نهايت به نفع علم تجربي تمام شد. در حالي كه اگر نهاد دين ما به‌طور جدي‌تر با علم تجربي مواجه شود، احتمالا چالش‌هاي جدي‌تر و مناقشه برانگيزتر آشكار خواهد شد. 
در حاشيه كتاب مباحثي را مي‌توان مطرح كرد. مثلا به مساله تغيير سن و تغيير جنسيت و تاثير عصب شناختي آن در دين‌ورزي اشاره نكرده است. البته اشاره‌اي به اين مي‌كند كه كودكان غير از جامعه‌پذيري، گرايش‌هايي معنوي دارند كه اين گزاره از نظر جامعه شناختي مناقشه‌برانگيز است. مساله بعدي اينكه اين كتاب در نهايت سوگيري مثبتي نسبت به «علم» (ساينس) دارد و مي‌كوشد ثابت كند كه دين با ساينس در تعارض نيست. درست است كه ساينس بسيار مهم است و به تعبير اجتماعي، ايدئولوژي جهان مدرن است و فرهنگ جهان مدرن بر آن مبتني است، اما اين كتاب اين مفروضه را پذيرفته و معرفت معتبر را در نهايت علم مي‌داند. البته در بحث فلسفه علم مي‌كوشد تواضع به خرج دهد و نشان بدهد كه واقعيت ساحت‌هاي مختلفي دارد. اما در نهايت آنچه وزن اصلي يا برنده نهايي است، ساينس يا علم است. مفروضه دوم اين است كه با علوم شناختي سراغ خود متن مقدس انجيل يا عهد عتيق نمي‌رود و در اين باره بحث نمي‌كند كه اين متون تحت چه شرايط يا الگوهاي شناختي توليد شده‌اند. به هر حال الگوهاي شناختي كه در پيامبران هست، بايد بررسي شود. كتاب به اين موضوع اصلا نمي‌پردازد و براي متن نوعي اوريجيناليته خاصي قائل است و گويي تقدس متن باعث شده سمت آن نرود. علت اين نپرداختن روشن نيست.
همچنين كتاب اگرچه سعي مي‌كند دين را تعريف كند، اما در نهايت مشخص نمي‌كند كه با كدام دين مواجه هستيم. به هر حال ما با ژانرهاي دينداري متفاوتي مواجه هستيم. يك جا سراغ متن مقدس مي‌رود، جاي ديگر سراغ دينداران عادي مي‌رود، جاي ديگر متخصصان بزرگ دين و ... اين تشتت باعث مي‌شود كه در نيابيم كه بالاخره كدام دين دينداري مد نظر است و از يك دين مطلوب و بهنجار صحبت مي‌كند. كتاب در نهايت به معنويت گرايش دارد و مي‌خواهد ثابت كند كه نوعي ساختارهاي معنوي در همه انسان‌ها هست و بيولوژي دين به آن معنويت گرايش دارد. 
كتاب اگرچه ادعا مي‌كند كه تقليل‌گرايانه نيست، اما درباره جهان سوم پوپري كه جهان فرآورده‌ها و محصولات اصطلاحا روح انساني ظهور و بروز مي‌يابند، سخن مشخصي ندارد. درست است كه اين محصولات يك مبناي شناختي دارند، اما در آنجا شناخت علت تامه نيست و آن قدر دستكاري و متحول شده و شناخت‌هاي اجتماعي حول آن را گرفته كه ديگر رد پاي ساختارهاي بنيادين شناخت به سختي در آن ديده مي‌شود. علوم اجتماعي و به‌طور خاص انسان‌شناسي نشان مي‌دهد كه فرهنگ در برخي موارد حتي زيست‌شناسي انسان را هم در خدمت مي‌گيرد يا حداقل اين زيست‌شناسي را در مسيرهاي خاصي هدايت كند كه متجلي شود. درست است كه ما در سطح بنيادين زيرساخت‌هاي بنيادين و بيولوژيك داريم، اما اينها مستقيم عمل نمي‌كنند و اگر اين شناخت‌ها وارد جهان روح شوند، چه نتيجه‌اي پيش مي‌آيد؟ كتاب درباره نحوه ورود آن شناخت‌هاي زيست‌شناختي به جهاني كه زندگي انساني ما در آن به وقوع مي‌پيوندد، بي‌پاسخ مي‌ماند. به عبارت ديگر كتاب اگرچه در ظاهر عليه تقليل‌گرايي بحث مي‌كند، اما در نهايت حسي از تقليل‌گرايي به ما مي‌دهد، يعني من آنچه مي‌كنم، در نهايت بر اساس ساختار ژنوم و ساختارهاي بنيادي زيست شناختي‌ام است. بحث «پايان انسان طبيعي» و «ظهور انسان مصنوعي» در بخش انتهايي كتاب هم خطرناك است. دين و ديانت اين انسان‌هاي بي‌پايان با قدرت بي‌شمار چيست و چه سازوكار ديني براي انسان مصنوعي و اين هوش‌هاي مصنوعي بايد در نظر گرفت؟ 
پژوهشگر علوم‌اجتماعي

نابسندگي
 روش شناختي
حسين شيخ رضايي: مي‌كوشم در بحث راجع به كتاب از منظر تخصص خودم يعني مطالعات علم به آن بپردازم. همان‌طوركه كوين سي‌بولد در كتاب تصريح مي‌كند، آن را براي اين نوشته كه توضيح بدهد چگونه يك مسيحي معتقد كه نگران باورهايش است، با دستاوردهاي علوم تجربي به ويژه علوم زيستي و عصبي كنار بيايد. تلاش مي‌كنم چارچوب نظري او را تحليل كنم، زيرا معتقدم اين چارچوب نظري از كفايت لازم براي هدفي كه دنبال مي‌كند، برخوردار نيست. نويسنده در فصل مربوط به فلسفه علم اشاره مي‌كند كه ديدگاهش در اين زمينه را از روي باسكار، فيلسوف علم اخذ كرده و مباحثش در بخش دوم كتاب بر اين ديدگاه مبتني است. 
روي باسكار (Ram Bhaskar، 2014-1944)، فيلسوف علم هندي-انگليسي است كه والدينش گرايش‌هاي تئوسوفيك داشتند، اما خودش بيشتر با ديدگاه‌هاي چپ همدلي داشته، اگرچه در اواخر عمر نوعي معنويت را مطرح مي‌كند و نوعي چرخش معنوي (spiritual turn) دارد. ايده اصلي باسكار ذيل تعبير «رئاليسم انتقادي» (critical realism) اين است كه ما وقتي در سطح هستي‌شناسي راجع به خود جهان صحبت مي‌كنيم، يك واقع‌گرايي هستي شناختي را قبول داريم. يعني جهان مستقل از هر ذهن شناسنده‌اي، سازوكارها (مكانيسم‌ها)‌ي علي دارد كه برساخته ذهن ما يا اجتماع يا جامعه دانشمندان نيست. اما وقتي در سطح معرفت‌شناسي اين واقعيت را مفهوم‌پردازي و نظريه‌پردازي مي‌كنيم، بر خلاف آن واقع‌گرايي نوعي نسبي‌گرايي را شاهديم، يعني مي‌توان انواع و اقسام صورت بندي‌هاي مفهومي براي آن واقعيت دست نيافتني هستي شناختي داشت و اين دو سطح هستي‌شناختي و معرفت‌شناختي مكمل يكديگر هستند. او مدام تاكيد مي‌كند كه آن واقعيت نفس الامري خيلي پيچيده و تودرتو هست و در سطوح مختلف مي‌توان آن را با دستگاه‌هاي مفهومي مختلف ساخت و اين كار نظريات مكملي در اختيار ما  مي‌گذارد. 
ايده مهم ديگر باسكار كه در اين كتاب به آن اشاره مي‌شود، اين است كه ما پديده‌اي با عنوان emergent داريم، يعني پديده‌هاي نوظهوري ايجاد مي‌شود. يعني وقتي عناصر سازنده در سطح هستي‌شناسي در كنار هم قرار مي‌گيرند، در سطوح بالاتر به خلق موجوديت‌ها و هويت‌هايي منجر مي‌شوند كه نوظهورند، به اين معنا كه ويژگي‌هاي آنها را نمي‌توان بر اساس ويژگي‌هاي عناصر سازنده آنها تبيين كرد. مثال مشهور تفاوت ويژگي‌هاي مولكول آب (H2O) با ويژگي‌هاي دو عنصر سازنده آن يعني اكسيژن (O) و هيدروژن (H) است. ايده سوم مورد تاكيد باسكار، خطاپذيري علم است كه از همان ايده نسبي‌گرايي معرفتي اقتباس مي‌شود، به اين معنا كه تمام نظريه‌هاي ما ممكن است خطا باشد و از كشف حقيقت مطلق نمي‌توان صحبت كرد و علم مسيري خطاپذير را طي مي‌كند. 
فارغ از اينكه چارچوب نظري باسكار قابل دفاع است يا خير، مي‌كوشم كه به ارزيابي نحوه استفاده سي‌بولد از آن براي بحث خودش بپردازم. البته كوين سي‌بولد، براي بحث خودش در رابطه علم و دين به آن عناصري اضافه مي‌كند كه برخي تقريبا بي‌خطر و عرف عام است. مثلا شناخت لايه‌هاي مختلف جهان، روش‌شناسي خاص خود را مي‌خواهد. در داخل خود علوم تجربي هم تبيين‌هاي مختلف مكمل يكديگر هستند و رقيب هم نيستند. مثلا وقتي يك سيستم پيچيده را بر اساس عناصر سازنده فيزيكي آن تبيين مي‌كند، يك توضيح مي‌دهد، اما وقتي آن را در سطح زيست‌شناختي بررسي مي‌كنيد، توضيح ديگري مي‌يابيد و ... الخ. اما اين توضيح‌ها يا تبيين‌ها رقيب يكديگر نيستند، بلكه مكمل يكديگرند. سي‌بولد با بسط اين ديدگاه، مي‌گويد حالا كه در درون علوم تجربي تبيين‌ها مكمل يكديگر هستند، مي‌توان تبيين‌هاي الهياتي را هم وارد كرد و گفت آنها هم يكي از سطوح يا لايه‌ها را مي‌سازند و در جاهاي مختلف تاكيد مي‌كند كه يك فرد مسيحي لازم نيست بگويد يا اين، يا آن. مثلا لازم نيست فرد مسيحي بين تبيين تكامل در علوم طبيعي و خلقت در انديشه مسيحي يكي را برگزيند. 
به نظر من نقطه ضعف اصلي سي‌بولد، همينجاست. براي توضيح موضوع، از نقاشي مشهور ميكل آنژ در سقف كليسايي در واتيكان بهره مي‌گيرم كه در كتاب نيز به آن اشاره شده و اين نكته جالب تاريخي هم آمده كه گويا در ترميم و نظافت اين نقاشي متوجه شده‌اند كه گويا حلقه‌اي كه خدا و انسان در آن قرار گرفته‌اند، شبيه مغز است. البته اين بيشتر يك تفسير است، نه يك فكت علمي. اما در آن نقاشي نكته اصلي فاصله‌اي است كه ميان دست خدا و دست انسان هست و پر نمي‌شود. در حالي كه الگوي سي‌بولد مي‌كوشد آن فاصله را پر كند، در حالي كه به نظر من با توضيح او اين كار صورت نمي‌گيرد. زيرا نويسنده در جاهاي مختلف كتاب يك مكانيسم واحد براي آشتي دادن علم و دين به كار نمي‌برد.
ايده كلي چنان كه آمد اين است كه اينها مكمل يكديگرند، اما بايد پرسيد آيا وقتي اين ايده را داخل علوم تجربي به كار مي‌بريم و مي‌گوييم مثلا تبيين زيست‌شناسي و شيمي و فيزيك مكمل هستند، هيچ قيدي نمي‌گذاريم؟ اين طور نيست. نكته مهم درعلوم تجربي اين است كه تبيين‌هاي مختلفي كه در سطوح مختلف هست، با يكديگر «سازگاري» (consistency) دارند و دست كم ناقض يكديگر نيستند. در يك چارچوب مشتركي بيان مي‌شوند و آن چارچوب مشترك نوعي naturalism است، يعني فرض اين است كه جهان طبيعي منحصر در عوامل طبيعي است و آنچه در لايه‌هاي مختلف تبييني به دست مي‌آيد، اگرچه عين هم نيستند، اما در نقاطي با هم همگرا مي‌شوند. اين طور نيست كه اين سطوح تبييني كاملا مستقل از هم هستند كه هيچ جا به هم وصل نمي‌شوند. تبيين زيست‌شناختي مغز با آنچه در عصب‌شناسي درباره ساختارهاي زيراتمي مغز مي‌گويد، پيوندهايي دارد. اگر كسي اين قيد را بردارد و بگويد هر رشته‌اي، هر تبييني ارايه مي‌كند، مغتنم است، به مشكل بر مي‌خوريم. تبيين‌هاي الاهياتي منحصر به تبيين‌هاي مسيحيتي نيست، بلكه انواع و اقسام دين‌هاي مختلف، تبيين‌هاي متفاوتي ارايه مي‌كنند و با نگاه سي‌بولد، بايد همه را به يك نسبت درست در نظر گرفت. بنابراين سي‌بولد اگرچه در را براي تبيين‌هاي مسيحي باز مي‌كند، اما في‌الواقع سيل مي‌آيد و نمي‌تواند كنترل كند كه كدام نظام الاهياتي را قبول دارد. مگر اينكه مدعي شود كه فقط يك نظام الاهياتي برتري دارد كه خود دشواري‌هاي فراواني را در پي دارد و از چارچوب علم تجربي بيرون مي‌رود و بايد به دلايل فلسفي و كلامي و الاهياتي رجوع كرد. اين نقطه ضعف اصلي و پاشنه آشيل كتاب است و استفاده‌اي كه از چارچوب نظري باسكار مي‌كند، به درد اين كار نمي‌خورد، زيرا از نظر باسكار در حوزه علوم تجربي قيودي وجود دارد. او مي‌گويد درست است كه تبيين‌هاي داخل علوم تجربي مكمل هستند، اما يك پيوندهاي مهم‌تري با هم دارند كه آن پيوندها در كار سي‌بولد ديده نمي‌شود. البته سي‌بولد در بخش ديگر كتاب مي‌گويد ما بايد اصلاحات نظام الاهياتي مسيحيت ايجاد كنيم تا نوعي سازگاري ايجاد كنيم. به نظرم اين بخش براي جامعه ما درس‌آموزتر است. يعني ما چگونه از حوزه‌هاي بنيادي كلامي‌مان تفسيري ارايه كنيم كه با آنچه در علم تجربي بيان مي‌شود، تعارض آشكار نداشته باشد. اين بخش كتاب نكاتي ثمربخش‌تر و آموزنده‌تري به محققان ايراني ارايه مي‌كند. ضمن آنكه چارچوب نظري مورد بحث چندان در كتاب تبيين نمي‌شود كه طبيعي است، زيرا نويسنده متخصص فلسفه علم نيست. حتي گاهي دچار خلط مبحث مي‌شود. مثلا مي‌گويد روان‌شناسان پديده‌هايي را اندازه مي‌گيرند و با شاخص‌هايي مي‌گويند معنويت چقدر در افراد زياد است. او اين ادعاها را به عنوان فكت در نظر مي‌گيرد و از آن نتيجه مي‌گيرد، در حالي كه اين كار مغالطه است و نمي‌توان از يك شاخص مثلا در جامعه‌شناسي يا روان‌شناسي، نتايج هستي شناختي  و فلسفي گرفت. 
پژوهشگر فلسفه علم


پيچيدگي فوق‌العاده مغز منجر به توانمندي جديدي در آن مي‌شود كه اين توانمندي جديد مرحله «روحمندي» (soulishness) را پديد مي‌آورد. يعني مبنا فيزيكي و تجلي‌هاي آن روحاني است. ذهن و روح بر اجزاي فيزيكي مغز مبتني هستند، اما قابل تقليل به آنها نيستند. اين سطح روحمندي قابليت‌هاي جديدي در انسان ايجاد مي‌كند، هم قابليت ارتباط با خود و نفس و با ديگران (ارتباط بيناذهني) و هم قابليت ارتباط با خدا


الان دستگاه‌هايي ساخته شده كه با آنها مي‌توان عملكرد مغز را مورد مطالعه قرار داد. يكي از آنها دستگاه تحريك مغناطيسي مغز (TMS) است كه كاربردهايي در زمينه بيماري و همچنين شناخت عملكرد نواحي مختلف مغز دارد و اين كار را باتحريك‌ يا دستكاري بخش‌هاي مختلف مغز مي‌كند.در اين‌زمينه رويدادي كه براي فينياس گيج (1860-1823)، كارگر معدني كه دچار سانحه‌اي مغزي شد، اهميت اساسي دارد


علوم اجتماعي و به‌طور خاص انسان‌شناسي نشان مي‌دهد كه فرهنگ در برخي موارد حتي زيست‌شناسي انسان را هم در خدمت مي‌گيرد يا حداقل اين زيست‌شناسي را در مسيرهاي خاصي هدايت كند كه متجلي شود. درست است كه ما در سطح بنيادين زيرساخت‌هاي بنيادين و بيولوژيك داريم، اما اينها مستقيم عمل نمي‌كنند و اگر اين شناخت‌ها وارد جهان روح شوند، چه نتيجه‌اي پيش مي‌آيد؟


در داخل خود علوم تجربي هم تبيين‌هاي مختلف مكمل يكديگر هستند و رقيب هم نيستند. مثلا وقتي يك سيستم پيچيده را بر اساس عناصر سازنده فيزيكي آن تبيين مي‌كند، يك توضيح مي‌دهد، اما وقتي آن را در سطح زيست‌شناختي بررسي مي‌كنيد، توضيح ديگري مي‌يابيد و ... الخ. اما اين توضيح‌ها يا تبيين‌ها رقيب يكديگر نيستند، بلكه مكمل يكديگرند 


كوين سي‌بولد، استاد روان‌شناسي كالج گراوسيتي پنسيلوانيا است. او سه سال در دانشگاه آكسفورد به تحقيق درباره رابطه علم و مسيحيت پرداخته كه حاصل آن كتاب حاضر يعني «پژوهش‌هايي در عصب‌شناسي، روان‌شناسي و دين» است. او آثار ديگري هم در زمينه روان‌شناسي و زيست‌شناسي معنويت دارد. دغدغه اصلي او موضوع عصب‌شناسي و ارتباطش با دين و اخلاق است. او نگاهي همدلانه با دين به خصوص مسيحيت دارد و مي‌كوشد با دفاع از مسيحيت پاسخي به مسائل جديد ناشي از عصب‌شناسي و روان‌شناسي ارايه كند

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون