صداي چند گلوله از دور
مرتضي شاملي
اين روزها مدام ياد جمالزاده ميافتم و آمدن صداي چند گلوله از دور. جمالزاده قصهاي دارد به نام دوستي خاله خرسه كه بيش از صد سالي از نوشتن آن ميگذرد. سالهاي جنگ جهاني اول و اشغال بخشهايي از كشور توسط قشون روس. روسهاي تزاري. اين قصه به خوبي گوياي فضاي سياسي و اجتماعي آن سالهاي ماست: مسافران يك گاري مسافركشي كه در سرما و برف و بوران از ملاير عازم كنگاورند به يك قزاق نيمه جان روس بر ميخورند كه دارد كنار جاده از سرما يخ ميزند. آنها به اصرار همسفرشان حبيبالله كه جواني است پهلوانصفت و خوشبيان و بذلهگو، بهرغم ميل باطني و ترسي كه از روسها دارند، قزاق را سوار ميكنند تا به قزاقخانه سر راه برسانند. گاري راه ميافتد و حبيبالله در حين تيمار و گرم كردن قزاق همچنان با شيرين زبانيهايش مسافران را سرگرم ميكند و گاهي هم از خنده به ريسهشان مياندازد. در حين راه، حبيبالله كيسه پولش را از كمر باز ميكند كه ناگهان سكههاي نقره بر كف گاري ميريزند و با ديدن آنها برقي از چشمان قزاق ميگذرد. به قزاقخانه بين راه كه ميرسند، چند قزاق كه ميان برف آتش روشن كردهاند و خودشان را گرم ميكنند، ميآيند و رفيقشان را با كمك حبيبالله از گاري پياده ميكنند، اما او چيزي به همقطارانش ميگويد كه ناگهان بر سر حبيبالله از همه جا بيخبر ميريزند و با فحش و كتك او را ميبرند. مسافران گاري لام تا كام حرفي نميزنند و به گاريچي نهيب ميزنند كه راه بيفتد. هنوز گاري مسافتي نرفته و تپه بعدي را پشت سر نگذاشته است كه صداي شليك چند گلوله ميآيد...
البته قصه ادامه دارد اما تا همين جاي آن فكر ميكنم براي منظور ما كافي است. اين قصه را در سالهاي اول دبيرستان خواندم اما بعدها كه با تاريخ معاصرمان بيشتر آشنا شدم و تاكنون كه اين مطلب را مينويسم، وقتي به سياستهاي روسيه در ايران برميخورم، قصه جمالزاده برايم زنده ميشود و از دور، صداي شليك چند گلوله را ميشنوم.