از نوك خيس انگشتش يك قطره آب چكيد روي سراميك
دستبند
جواد قاسمي
«اعتماد»: جواد قاسمي متولد 1353 بندرانزلي از سال ۱۳۹۰ با عضويت در «كانون داستان چهارشنبه رشت» نوشتن را آغاز كرد. از او پيش از اين داستانهايي در نشرياتي چون كتاب هفته، بندر و دريا، اعتماد و... چاپ شده. در گزيده داستان «از باران گيلان» هم اثري از قاسمي آمده است. او مجموعه داستاني با مضمون واحد بروكراسي و مشخصا فضاي بانكي با نگاهي انتقادي به زبان طنز در دست انتشار دارد.
سرباز گفت: حالا چي كار كنيم؟
خانم رييس از بالاي مانيتور سر راست كرد، نگاهي به سرباز انداخت، سر چرخاند سمت عاشور. عاشور گفت: حالا يه طوري ميشه ديگه .
سرباز گفت: يعني چطور ميشه؟
خانم رييس گفت: آخه اين چه كاري بود كردي عاشور؟ و سر چرخاند سمت خدمتكار. خدمتكار تكيه به گاوصندوق نوك سنجاق را درون سوراخ دستبند ميچرخاند. عاشور برگشت رو به خدمتكار: حالا پاشو يه چايي بيار.
خانم رييس و سرباز و خدمتكار زل زدند به عاشور. بلند به حرف خودش خنديد. خانم رييس گفت: معلومه خيلي فشار آوردي به مغزت.
سرباز تفنگ را از اين دوش به آن دوش داد: حالا چي كار كنيم؟
عاشور كش پول را دو دور دورِ بسته ايران چك پيچاند و گفت: آخه اين چه كاريه؟ كليد دستبند رو چرا تحويل سرباز نميدن.
دسته اسكناس را انداخت توي كشوي باز و ادامه داد: اون وقتا دستبند كه تحويل سرباز ميدادن كليد هم ميدادن.
خانم رييس گفت: مگه سربازي رفتي تو؟
عاشور گفت: نه.
خدمتكار نوك سنجاق را گذاشت لاي دندان به خم و راست كردن. سرباز شروع كرد به قدم رو از ميز رييس تا پشت خودپرداز. عاشور دست به چانه شروع كرد به ناخن جويدن و تف كردن. خانم رييس از كيفش سوهان درآورد كشيد به ناخن. عاشور بشكني زد و سكوت را شكست و گفت: آتشنشاني. چرا زودتر به فكرم نرسيد. زنگ ميزنيم آتشنشاني.
خدمتكار گفت: اونام پا ميشن ميآن.
عاشور گفت: چرا كه نه؟
خانم رييس گفت: ميآن ولي باز نميكنن. مسووليت داره براشون.
سرباز گفت: زنگ ميزنن كلانتري، براي من بدتر ميشه.
عاشور گفت: همهتون شديد گلام. و صدايش را تو دماغي كرد: من ميدونم كارمون تمومه. ما هيچ شانسي نداريم.
سرباز گفت: زنگ بزنيم حراست بانك.
عاشور لابد محاسبه كرد اگر پاي حراست به ماجرا كشيده شود برايش گران تمام خواهد شد، تندي گفت: خُب اونا هم زنگ ميزنن به كلانتري. باز براي تو بد ميشه.
سرباز گفت: بذار بد بشه.
خانم رييس آمد به كمك عاشور: به نظر من هم خبر كردن حراست بيشتر سخت ميكنه كارو.
سرباز گفت: پس چي كار كنيم حالا؟ ساعت شد دو.
سا عت يك كه آخرين مشتري رفته بود، سرباز حفاظ آكاردئوني بانك را از داخل كشيد، ببخشيدي گفت و فانوسقه را باز كرد و همراه تفنگ و دستبند گذاشت روي صندلي و رفت سمت سرويس بهداشتي. عاشور نگاهي به اطراف انداخت و رفت سمت وسايل سرباز. دستبند را برداشت و قفل زد به دستگيره گاوصندوق. خدمتكار رفت سمت عاشور تا سرك بكشد كه در يك لحظه حلقه ديگر دستبند را قفل كرد به مچ خدمتكار. سرباز همزمان با صداي خنده جمع با دستهاي آبچكان زد بيرون و همان دمِ در خشكش زد. بعد كف دست را كوبيد به پيشاني: يا حضرت عباس! پيشانياش تر شد.
عاشور گفت: اينو خوب اومدي. يا حضرت عباس. انگار دخيل بسته باشن به ضريح.
سرباز گفت: دخيل چيه؟ ضريح چيه؟ چه جوري ميخواين بازش كنين؟
خانم رييس گفت: مگه كليد نداري؟
سرباز گفت: نه.
عاشور گفت: يعني چي كه نه؟
سرباز گفت: كليد دست افسر نگهبانه.
عاشور گفت: طوري نشده كه، تو برو كلانتري بگو دستبند جاش امنه، جا گذاشتم توي بانك. ما هم ميريم خونه. خدمتكار همين جا ميمونه نگهباني تا فردا صبح.
خانم رييس گفت: فردا كه جمعهست، تا پس فردا.
سرباز گفت: چرا همه چي رو شوخي گرفتين شماها. من بدبخت ميشم.
خانم رييس گفت: حالا خودتو نگران نكن، كاريه كه شده. الان زنگ ميزنم كلانتري يه جور توضيح ميدم كه برات مشكلي پيش نياد.
سرباز گفت: چه توضيحي؟ به كي توضيح ميدين؟ افسر نگهبان پنجشنبهها زودتر ميره. كليد هم توي ميز خودشه و قفله.
از نوك خيس انگشتش يك قطره آب چكيد روي سراميك و پخش شد. اينبار خدمتكار بود كه با دستي كه بند نبود بكوبد بر پيشاني.
خانم رييس لب پايين را گاز گرفت و ول كرد و گفت: اي واي! عاشور اين چه كاري بود كردي تو؟
چند دقيقهاي همه ساكت شدند. بعد شروع كردند به راهكار دادن. عاشور گفت: جوشكار صدا كنيم.
خدمتكار گفت: اول با انبردست و دمباريك يه امتحاني بكنيم .
خانم رييس گفت: مايع دستشويي بماليم، سُر بشه.
سر هر راهكارها خانم رييس يك هشدار داشت از: مسووليت داره. امنيتيه. واي نه تو رو خدا. اي واي چه كاري بود.
عاشور راهكار پيشنهادي خودش را سرچ كرد؛ كليپِ «چگونه دستبند پليس را باز كنيم.» توي فيلم مرد لبخندزنان با يك سنجاق ِ سر و با نيم چرخش مچ، دستبند را باز كرد. همه رو كردند سمت خانم رييس. خانم رييس گفت: وا...
عاشور گفت: خانم، سرخ شدن نداره كه. ما چيزي طلب نكرديم. سنجاق سرِ ديگه. ده تا ده تا از همين رو تو پاساژ روبرو ميدن دست آدم. هيشكي هم سرخ نميشه.
باز همه رو كردند به خانم رييس. گفت: روتونو بكنيد اون ور.
عاشور اداي خانم رييس را درآورد: «وا». و باز گفت: مگه قراره چي كار كنين؟
هركدام كه از سنجاق نتيجه نميگرفتند، خانم رييس تكرار ميكرد: اين چه كاري بود آخه عاشور تو كردي؟
سرباز هم پي ميگرفت: حالا چي كار كنيم؟
عاشور گفت: خانم شما هم يك امتحاني بكنين. بالاخره سنجاق سر شماست. قلق شو بهتر بلدين.
خانم رييس پيش آمد. عاشور گفت: خانم فقط مواظب باشين دست شما تماسي با دست خدمتكار نداشته باشه.
و با ابرو اشاره كرد به دوربين بالاي گاوصندوق و گفت: حراست كه بازبيني كنه، بحث دست نامحرم داستان ميشه .
خانم رييس باز رفت نشست پشت ميز به سوهان كشيدن. عاشور شروع كرد به نمراتور كردن دستهچكهاي خام. سرباز نشست روي صندلي انتظار مشتريان. قنداق تفنگ را ميان پاها گرفت روي زمين و چانه را گذاشت روي لوله تفنگ. عاشور گفت: حالا يه طوري ميشه. زوده فعلا واسه خودكشي.
سنجاق از دست خدمتكار افتاد و رفت زير صندوق. به هواي سنجاق خواست كمر خم كند كه دستش كشيده شد و آخِ بلند و كشداري گفت. بقيه سر چرخاندند سمتش. انگار چيزي يادش آمده باشد، گفت: عاشور يه دوستي داشتي دزد بود.
سرباز و خانم رييس سر چرخاندند سمت عاشور. عاشور چشمهايش درشت شد: دوست كيه؟ دزد چيه؟
خدمتكار گفت: همون كه معرفي كرده بودي خانم رييس بهش وام داد.
خانم رييس گفت: عاشور، چي ميگه اين؟
خدمتكار باز توضيح داد: هوشنگ نامي بود. بچه محلت. ..
عاشور حرفش را قطع كرد: دزد كدومه؟ بهتان بود. دو روز حبس كشيد، تبرئه شد. بيكار بود نياز به سرمايه اوليه داشت. بد كاري كردم اشتغال ايجاد كردم؟
خانم رييس گفت: بذار ببينم قسطاش به روزه؟ عقب نباشه. و سر كرد توي كامپيوتر.
سرباز گفت: حالا ميتونه قفل باز كنه؟
خانم رييس سر راست كرد: وا، ديگه چي؟ سارق بياد مشكل بانك رو حل كنه؟
عاشور شانه بالا انداخت. اصرار سرباز و خدمتكار به انكار خانم رييس چربيد و مشروط به اينكه دستمزدش را خدمتكار پرداخت كند، عاشور زنگ زد. خدمتكار زير بار نرفت. گفت: چرا من؟
عاشور گفت: ما كه مشكلي نداريم. و اشاره كرد به دستنبد و وضعيت خدمتكار.
سرباز گفت: پنجاه پنجاه.
خانم رييس گفت: از الان گفته باشم، پولي بهش نميديم. نهايت از قسط عقب افتادهاش كم كنيم. عاشور زنگ زد. دم ظهر بود و خيابان و پيادهرو خلوت.
هوشنگ موتور را نزديك خودپرداز پارك كرد. حفاظ آكاردئوني كه سرباز بسته بود را باز كرد. تا آمد توي بانك و چشمش افتاد به خدمتكار و به دستبند، شروع كرد به خنديدن. تند تند گفت: چرا سبزه رنگش. تا حالا گاوصندوق سبز نديدم. شده عين بقعه. شفا هم ميده؟
نگاهي هم به قفل رمزدار گاو صندوق انداخت و باز يك نفس گفت: قفلش بيومتريكه؟ چرا قفلِ مخفي كار نميكنين. بانكه ها؛ حداقل قفل ديجيتالي، چيزي، تايمري تاخيري.
سرباز پريد توي حرفش: ببين، گير ما اينه. و اشاره كرد به دستبند.
هوشنگ گفت: اينكه قفلش زپرتيه.
عاشور گفت: خب؟
هوشنگ آرام و با حوصله چرخي توي شعبه زد، رفت پشت باجه تا دستگاه پولشمار. رفت پشت فايل پروندها. رفت زير پيشخوان. عاشور گفت: پي چي ميگردي؟
گفت: ميفهمي، صبر كن.
بيش از خدمتكار و دستبند، بيشتر دور و بر صندوق ميچرخيد. يكي دو دور رمز صندوق را به چپ و به راست چرخاند. گفت: كار سه سوته. ولي چي؟
خدمتكار گفت: چي؟
سرباز گفت: صندوق بانك؟
خانم رييس سعي داشت عصبانيتش را كنترل كند. گفت: زير لفظي ميخواين؟
هوشنگ اشاره كرد به دستبند و گفت: باز كردن اين اسباب بازي، ولي چي؟
خدمتكار باز گفت: چي؟
هوشنگ گفت: مسووليت داره.
سرباز گفت: مسووليتش با من.
هوشنگ سر تا پاي سرباز را برانداز كرد و نيشش به خنده باز شد: خوشم اومد سركار. دو دقيقه رفتي جيش و برگشتي... .
بقيه را توي گوش سرباز گفت. سرباز سرخ شد. هوشنگ چشمها را تنگ كرد و رو به خدمتكار گفت: تو چرا دستت چرب و چيليه؟ ريكا ماليدين؟ تهِ خلاقيتتون همين بود؟
خنديد و باز گفت: بانك رو هم همين جوري ميچرخونين؟ مگه النگو ميخواين در بيارين؟
خدمتكار گفت: اخوي اگه نميتوني باز كني اينو، بگو؟
هوشنگ گفت: من نميتونم؟ عاشور تو كه يادته.
تا عاشور با چشم و ابرو منصرفش كند، رو كرد به سرباز و ادامه داد: از مدرسه برميگشتيم، ريختند سرمون جلوي دبيرستان دخترانه. سرباز جوگير شد و به من و عاشور دستبند زد و سوار پاترول كرد. پياده كه شديم گفت دستبند كو. گفتيم كدوم دستبند؟ هي ميگفت دستبند. ميگفتيم كدوم دستبند.
سرباز پرسيد: خب؟ چيكارش كردن؟
هوشنگ گفت: دستبند رو؟
سرباز گفت: نه اون سرباز رو؟
هوشنگ يك نگاهي انداخت به خانم رييس و رفت دم گوش سرباز چيزي گفت و باز سرباز سرخ شد.
خانم رييس گفت: ميشه بفرماييد شما الان بعد از ساعت اداري اينجا براي چي اومدين؟
هوشنگ سر و گردن را خماند به برانداز كردن خانم رييس: راستي راستي شما رييسيد؟ قربون برم خدا رو. بعد صدايش را يك پرده كلفتتر كرد و رسميتر: ما سرخود نمييايم حاج خانوم. دعوت ميشيم. حالام كه اينجوريه ما رفتيم. دستمزد هم مهمون من. عاشورخان حق برادري داره به گردن ما.
رفتناي سمت در سرباز گفت: نرو.
هوشنگ ايستاد. از پشت شانه نگاهي انداخت به سرباز: من سند آزادم داداش، دستم بخوره به دستبند. بقيهاش را توي گوش سرباز گفت و از در رفت بيرون. زيپ كاپشن خلباني را بالا كشيد. سوار موتور شد و گاز داد و رفت.
حالا بسته دوركشِ ايرانچك عاشور و چند جلد دسته چك پيدا نبود و همه در به در دنبال پيدا كردن شان. سرباز صندلي چرخدار را هل داد سمت خدمتكار و گفت: فعلا بشين تا ببينيم چه خاكي... و ادامه را توي گوش خدمتكار گفت.