• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5193 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۴ ارديبهشت

خاطرات سفر و حضر (193 )

اسماعيل كهرم

من چند بار با مرگ روبرو شده‌ام. شغل شكارباني مزيت‌هاي فراوان براي من داشته. فكر مي‌كنم مهم‌ترين آن ديدن و آشنا شدن با ايران عزيزمان بوده و بعد شناسايي هموطنان‌مان و بالاخره آشنايي با پديده‌اي شبيه تجربه NDE‌ ،يا تجربه نزديك به مرگ. هنگامي پيش مي‌آيد كه انسان تا دم مرگ پيش مي‌رود و زنده مي‌ماند. يكبار در دشت اسدآباد همدان راننده ما براي جلوگيري از تصادف با يك الاغ از جاده بيرون و به پايين افتاد و شروع به غلتيدن كرد. سر من چهار بار به طاق لندرور خورد و بيهوش شدم. بعد از مدتي به خودم آمدم ديدم راننده تا كمر به بيرون از ماشين خم شده و لندرور به چپ و راست تاب مي‌خورد. با نيرويي كه نمي‌دانم از كجا آمد راننده را به درون كشيدم و بعد لندرور به همان سمت تاب خورد و چپ شد! بعد باز هم بيهوش شدم. براي چندين ساعت تا در بيمارستان چشم باز كردم. يك فرشته زميني به من گفت حالت خوبه؟ و بعد بلافاصله گفت شش، شش، بعد يك قرص را به من داد در آرامش خوابيدم. بار دوم با دوستم بيات در آذربايجان غربي به رودخانه باراندوزچاي رسيديم. آب فراوان داشت. خواستيم از گدار رودخانه رد شويم كه آب لندرور را غلتاند. لندرور شش‌سيلندر ما به اندازه يك ميني‌بوس بود پر از وسيله براي سفر دو نفره براي يك ماه. لباس‌هاي زمستانه ما سنگين بود و جلوي ما را مي‌گرفت. كمربند هم بسته بوديم و حالا اصلا تكان نمي‌توانستيم بخوريم.  سعي كردم كمربند را باز كنم زير آب ديدم بيات هم با كمربند اشكال دارد. او به من كمك كرد و من به او. اين كمربند مي‌تواند زندگي را به خطر بيندازد. در سوييس ابتدا بستن آن اجباري بود و بعد يكي دو مرتبه در هنگام تصادف باز نشد و لذا اجبار آن برطرف شد. به هر حال اگر سر بزنگاه اين كمربند باز نشود، به جاي حفظ جان، آن را به خطر مي‌اندازد. به هر حال بعد از مدتي توانستيم هر دو كمربند را تقريبا با هم باز كنيم و باز شد.آنها كه به كمك ما آمدند گفتند كه هر كدام از ما 4 دقيقه زير آب بوديم و وقتي از زير آب به بيرون آمديم رنگ ما سياه شده بود و دندان‌ها در حالت كليد بود. اين موجب شد كه آبي را قورت ندهيم كل زمان ترس و وحشت و نفس‌تنگي ما يك دقيقه طول كشيد و سپس بي‌خبري و بيهوشي كامل تا ته ته. شما چيزي حس نمي‌كنيد. بار سوم در منطقه ارسباران وقتي بود كه اسبي كه بر آن سوار بودم،‌ با ديدن يك گله گرگ در دره مقابل و شنيدن صداي زوزه آنها رم كرد. من را به زمين كوفت و رفت. سرم به يك سنگ بزرگ برخورد كرد و ديگر نفهميدم كه چه شد. نمي‌دانم چه مدت بي‌حس و هوش بودم فقط يادم است كه ديدم يك نفر ساعت را از مچ دستم باز كرد و كفش‌هاي مرا بيرون آورد. او با كسي صحبت مي‌كرد وقتي به خودم آمدم در يك اتاق و روي تختخواب بودم. تمام پول‌هايم، كفش و ساعت و حتي قلم خودنويسم همه رفته بودند. پيراهنم را هم برده بودند و چند بار از سرما بيدار شدم. چهار روز در خانه كدخدا  بودم تا محيط‌بان‌ها  آمدند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون