• ۱۴۰۳ جمعه ۲۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5197 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۸ ارديبهشت

شيء طلايي رنگ، شبيه تشتك در نوشابه بود

قو در خيابان نمي‌پريد

حسن فريدي

مردادماه بود. ساعت دو بعدازظهر. قو در خيابان نمي‌پريد. كنار ديوار نشسته بود. سمت راستش ميز دراز عمو سبزي‌فروش بود، سمت چپش خانه همسايه: «از ديروز كه دكتر گفت خيلي وقت نداريد، هر چه زودتر، بهتر! به كل هوش و حواسم به‌هم ريخت و فهميدم كه هيچ كسم. در اين دنيا، در اين دور و زمانه، اگر پول نداشته باشي، هيچ كسي. پول واقعا حلال مشكلاته. بي‌خود نگفته‌اند كه پول را بگذار روي سنگ، سنگ آب مي‌شود. چقدر بدم مي‌آيد از آدم‌هايي كه مي‌گويند پول چرك كف دست است يا احمق و نادان و بي‌سوادند يا ريگي توي كفش دارند؛ دروغگو، دغل‌باز و فريبكارند.»
دستش به جيب مي‌رود. پاكت سيگار را درمي‌آورد. سيگار را بين دو انگشت نرم مي‌كند. بعد آتش مي‌زند: «لعنت به اين زندگي. لعنت به اين بيكاري. تُف به اين بي‌پولي. اگر پول داشتم، اگر بيكار نبودم، اگر... اين بيكاري شده بلاي جانم. حواسم را ندهم از پا درم مي‌آورد. تقصير خودم است كه درسم را تمام نكردم. تقصير خودم است كه سربازي نرفتم. تقصير خودم است كه شغلي ندارم، كار فني بلد نيستم... اما نه، اين‌طوري‌ها هم نيست. من كه به ميل خودم درسم را ول نكردم. مجبور بودم. من كه به ميل خودم غيبت سربازي نكردم، ناچار شدم. من كه به ميل خودم فقير نشدم. بي‌پول نشدم. تا ياد دارم، از بچگي كار كردم. از روزي كه دست چپ و راستم را شناختم، كار كردم. جان كندم. تابستان‌ها كار، زمستان‌ها درس. چقدر شيريني‌فروشي كرده باشم خوبه؟ باميه، تخمريه، عسليه، جوجه خروس، شيركاكائو، بُخسم1، گل قندي2، كيم آلاسكا. وقتي آلاسكافروش آن چرخ دستي را جنب پل قديم به ما مي‌داد، اول شناسنامه‌مان را گرو مي‌گرفت. ما صبح تا شب، مثل سگ پاسوخته در گرماي 50 درجه، دمپايي لاستيكي به پا، كوچه‌هاي شهر را زير پا مي‌گذاشتيم تا بچه‌اي پيدا شود و يك ريال كف دست‌مان بگذارد و كيم آلاسكايي بخرد. يا آن مرد دراز و ديلاق با موهاي لخت و بلند، انتهاي كوچه كل عباس كه ازش شيركاكائو مي‌خريديم. ورق شيركاكائو قهوه‌اي‌رنگ چهارگوش چهارگوش كوچك را پهن مي‌كرد تو سيني رويي ما. ما هم با چاقوي دسته شكسته‌اي، تيزي، چيزي كه از خانه مي‌آورديم، مي‌بريديم و به دست مشتري مي‌داديم.
كوچه كلانتريان يادم نرفته، كارتن خالي با خود مي‌برديم، گل‌قندي مي‌خريديم. گل‌قندي‌ها مخروطي‌شكل بود با كله‌اي به رنگ‌هاي سرخ، صورتي، آبي، بنفش. كارتن به دوش در كوچه‌هاي شهر پرسه مي‌زديم و چشم‌مان قرمز مي‌شد تا مشتري پيدا شود. يا ليس سياه بُخسم بردوش كه باز هم بُخسم فروش شناسنامه گرو مي‌گرفت، براي ليس بزرگ و سياهش. تخمريه‌‌درست‌كن هم وسط‌هاي كوچه شاه ركن‌الدين بود. هم از خيابان ششم بهمن راه داشت، هم از خيابان سيروس. آن مرد ترسناك با سبيل‌هاي كلفت و چشم‌هاي وقيح و نگاه وحشتناكش و ما با آن سن‌وسال كم. اكثر آنها به قول امروزي‌ها، كارآفرين غيربومي بودند و با لهجه شهر خودشان حرف مي‌زدند.
خوبك كه شديم، رفتيم عملگي. شاگرد بنايي. آن هم بناهاي بدزبان آن دوره. كار طاقت‌فرسا در روزهاي دراز، گرم و سوزان تابستان. از كله سحر تا تيغ آفتاب، تا غروب تار، تا بوق سگ.»
به پشت سر كه نگاه مي‌كند، با خودش فكر مي‌كند خيلي هم بي‌دست‌وپا نبوده. بي‌عرضه نبوده. كم كار نكرده. كم تيپا نخورده. كم پشت‌پا از روزگار نخورده. ولي در اين ميان، حلقه مفقود شده‌اي است كه نمي‌تواند پيدايش كند. سيگارش تمام شده؛ سيگار ديگري آتش مي‌زند.
چه خوبه عمو سبزي‌فروش بيايد و ازم بپرسد: «بازم چه شده حامد. چرا زانوي غم بغل گرفته‌‌اي. كشتي‌هات غرق شده؟» و من هم به او بگويم: «تو هم دلت خوشه‌ها عمو! نفست از جاي گرم درمي‌آد. نه سوار از پياده خبر داره، نه سير از گرسنه. او هم به طعنه بگويد حالا نون‌خورات گشنه موندن؟ تو كه خودتي و...!» و من بگويم: «ديدي گفتم. لُغُزهم ميخونه. بي‌خيالي و بي‌عاري!» او جدي شود: «دور از شوخي، بگو ببينم چي شده؟ تعريف كن. بنال.» و من بگويم: «تعريفي نمونده. كارد به استخوان رسيده!» و باز او بگويد: «به جاي حاشيه رفتن و پرت و پلا گفتن، برو رو اصل مطلب». «اصل مطلب اينه كه ديروز مادرمو برديم دكتر. پس از ديدن عكس و آزمايش‌ها، دكتر گفت تو روده‌اش غده‌اي هست. همين روزا بايد عمل بشه. دير بجنبين، مي‌شه تومور، پخش مي‌شه تو همه بدن.» و عمو انگشت حيرت به دهان، هاج و واج بماند و نگاهم كند. بگويد: «راست ميگي؟»، «دروغم چيه عمو!» و پس از مكث كوتاهي بگويد: «نا اميد نباش جونم. خدا بزرگه! من كه هنوز نمردم. از اين ستون به آن ستون فرجه!» و من از كوره در بروم كه «حرف و نصيحت، وعده و وعيد به درد من نمي‌خوره عمو. دكترها پول رو مي‌شناسن. پول كه داشته باشي، سر كلاه شاه نقاره بزن، نداشتي هيچ كسي! پول داري بسم‌الله. نداري هري... راه باز، جاده دراز. نه فقط دكترها، همه مردم از بالا تا پايين، خداشون شده پول. نيازشون شده پول. زندگي‌شون شده پول. هستي‌شون شده پول، پول، پول...» و عمو بگويد: «پ چته امروز حامد، اينقدر پول پول مي‌كني. چقدر كارتو راه ميندازه.» و از درِ كوچك بين مغازه و خانه برود تو. چند بسته اسكناس تا نخورده بياورد. بدهد دستم و بگويد: «اين‌جوري نگاه نكن. صدقه نيست. قرض بهت مي‌دم. برو به دوا و درمون مادرت برس. دستت كه پولي شد، پس بده. پدر خدا بيامرزت خيلي بيشتر از اينها گردن ما، گردن من و همه اين در و همسايه حق داشت و داره. هروقت در خونه را مي‌زد، دستش پُر بود. هر چه مي‌كاشت، خيار، گوجه، بادمجان، هويج، پياز و... توشه همسايه‌ها به راه بود.» سيگار بعدي را آتش مي‌زند. پاها از چمباتمه نشستن سِر شده. بلند مي‌شود. نگاه دور و بر مي‌كند. كوچه سوت و كور. خيابان‌ها خلوت. دستي به جلو سر مي‌كشد. چند لاخ مو لاي انگشتاش است. دهانش شده مثل دُم مار. مثل زهرمار. تلخ و بد مزه. فيلتر سيگار را پرت مي‌كند توي جوي فاضلاب. آب كثيف و بد بو، فيلتر را با خود مي‌برد تا به خس و خاشاكي گير مي‌كند. كنار فيلتر چيزي برق مي‌زند. طلايي رنگ است. من كه خرشانس نبودم، بودم؟ چقدر خوب است سكه طلا باشد. عصر ببرم بازار زرگرها نقدش كنم. با پولش فردا مادر را ببرم بخوابانم بيمارستان، دكتر عملش كند... دكتر از اتاق عمل بياد بيرون، بگويد عمل با موفقيت انجام شده و جاي نگراني نيست. مادر از بيمارستان مرخص شود. بتواند در حياط چرخ بزند. بتواند دوباره سرپا شود. من هم با بقيه پول، كاروكاسبي راه بيندازم... صداي گوشخراش اگزوز پكيده موتورسيكلتي حامد را به خود آورد. نزديك جوي فاضلاب رفت. نشست كنار جو. دقت كرد. شيء طلايي رنگ، شبيه تشتك در نوشابه بود!
1- بُخْسُم: نوعي كيك كوچك محلي. 
2– گل‌قندي: نوعي شيريني رنگي مخروطي شكل، با طعم پشمك.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون