خاطرات سفر و حضر (198 )
اسماعيل كهرم
داستانها از دژ برازجان شنيده بودم و اكنون ساعت 2 بعد از نيمه شب مقابل آن ايستاده بودم. برازجان خواب بود. اتوبوس ما از شيراز آمده بود؛ با تاخير. در گاراژ كه پياده شديم يك پاسبان سراغ ما آمد. از كجا ميآييد؟ اينجا چه كار داريد؟ يك تاكسي گرفتيم. پاسبان هم سوار شد در محل كمپ همراه ما پياده شد. ما در زديم نگهبان آمد. وقتي ما را شناخت خيال پاسبان راحت شد و رفت! ما به داخل حياط رفتيم و خوابيديم از صاحب منصبان ميراث فرهنگي، مهندس مهريار ما را دعوت كرده بود. يك سايت كشف شده بود. تراكتور از زيرزمين يك سنگ سياه كاملا شبيه به لاستيك اتومبيل بيرون آمد و پس از آن يك سنگ سفيد مرمر كه به صورت مربع بود و در واقع آن لاستيك سياه روي اين سنگ قرار ميگرفت و بالاخره يك ستون مرتفع 7 متري روي اين پايه قرار ميگرفت. كارگران در حال بيرون آوردن قطعات ستونها بودند. اين يك كاخ زمستاني هخامنشي بود كه براي قشلاق پادشاهان ساخته بودند. مهريار ناظر و مدير كار بود. ناگهان لبه تيغه تراكتور به يك سنگ خورد و گوشهاي از سنگ مربع پريد. واي مهندس ديوانه شد فرياد زد دقت كنيد. خاك 2500 سال اين سنگ شاهكار را حفظ كرد شماها در چند ثانيه آنها را لكهدار كرديد؟ ارزشي براي اينها قائل نيستيد؟ خيليها دليل اين داد و فرياد را نميفهميدند. آنها ميگفتند حالا شده، كاري نميشه كرد و عدهاي هم مثل مهندس دلسوزي و به حد ديوانگي ناله ميكردند. بايد مواظب بود، خيلي مواظب.