خواننده نداريم
ابراهيم عمران
به حتم براي همه كساني كه اهل مجله و روزنامه و بالمآل كتاب هستند، پيش آمده كه در موسم اسبابكشي يكي از بزرگترين آزگارهايشان جا دادن كارتنهايي است كه طي سالها جمع كردهاند و اين آرشيو كه در نزدشان بينظير است در اين هنگام بلاي جانشان ميشود. براي راقم اين سطور بارها از بين رفتن روزنامه و مجله پيش آمده است. از سال ۷۴ تا ۷۹ يكبار و از سال ۷۹ تا ۸۵ براي بار دوم و از ۸۵ تا ۹۱، سه باري بود كه با چشماني خيس مشاهده كردم اين دلبستگي سالها چه راحت سر از كوچه در آوردهاند و ناباورانه بدان نگاه ميكردم تا شايد كسي دلش به درد آيد و جايي برايشان مهيا كند. هر چند خيالي عبث و باطل بود. از 10 سال پيش انباري دوستي خالي بود و طي اين مدت خيالم از بابت گنجينه چاپيام راحت. تا اينكه صاحب انباري طلب جا كرد. ماندم چه كنم؛با فضاي محدود آپارتمانهاي امروز، نميشد از دوست و آشنا توقعي داشت. ضمن اينكه بهزعم خيلي از اطرافيان، ديگر خريد و نگهداري روزنامه و مجله با وجود سايتهاي رايگانشان كاري است بيدليل. به هر حال زمان موعود فرا رسيد. كارتنهاي روزنامه و مجله را از انباري در آوردم. سر كوچه چيدمشان. دنبال فرصتي بودم كه زود از آنجا بگريزم. تو گويي طفلي را سر كوچه رها كني و بيدرنگ فرار. حالتي خاص بر من چيره شد. نه توان حركت بود و نه ياراي رفتن. نزديك به 30 كارتن كنار كوچه و من انگار خانه به دوشي بودم كه صاحبخانه اسباب و اثاثيهام را بيرون ريخته باشد. با اين تفاوت كه ريختن اسباب مشخص است و در كارتن ماندن روزنامه و مجله نامعلوم. از طرفي نميتوان به همه توضيح داد چه در انبان است. و بار و بنه چيست! در عوالم خود غرق بودم كه ناگهان دوستي زنگ زد و دلخور. دليلش را پرسيدم. گفت اين همه روزنامه و مجله داشتي و صدايت در نميآمد؟ خوشحال در ذهن كه بالاخره يكي از در نيكخواهي تلنگري زده است. منتظر بودم كه پيشنهاد جايي خالي دهد كه سرمستانه گفت ميداني چقدر قيمت كاغذ باطله زياد شده است؟! و ارزش اين روزنامه و مجلهها چقدر زياد است به نسبت تكفروشي آن؟! به احترام سالها رفاقت چيزي نگفتم، چون ميدانستم روزگاري همسلك و همدرد بوده است و حاليه رحل اقامت در دنياي مادي گذاشته و عينكش طوري ديگر دنيا را مينگرد. قطع كردم. چاره نبود كه از آنجا دور شوم. به اميد آنكه ساعاتي ديگر اين كارتنها مهمان ماشينهاي زباله خواهند شد. رفتم و چون با محل زندگي فاصلهاي نبود؛ ميدانستم كه بر خواهم گشت. بعد از دو ساعت برگشتم. باورم نشد. هيچ كارتني وجود نداشت. هم خوشحال و هم دلگير بودم. يعني چه اتفاقي افتاده بود؟ در كلنجار با خودم بودم كه دوستم از در آپارتمانش بيرون آمد. نگاهي سرخوشانه انداخت. گفت از لحظه بردن كارتنها تا زماني كه رفتم؛ مشغول فيلم گرفتن بود. به نوعي كه من متوجه نشوم. گفت براي كاري تحقيقي مستند كوتاه چند دقيقهاي بايد ميساخت و چه سوژهاي نابتر از دلبستگي به روزنامه و مجله! ديگر نميدانستم چه بگويم. شده بودم نابازيگر فيلم كوتاه دوستم. اكت و كردارم را از دور فيلمبرداري كرد. بعدا كه ديدم؛ آه و حسرتي بود كه نصيبم شد. راستي هنوز هم هستند افرادي كه بوي كاغذ روزنامه و مجله سرمستشان كند...؟ يا روزنامه است و خواننده نيست بسان شعار آن كارآفرين و صاحب بيلبوردهاي شهر!