سه هزار ميهمان عروسي
آلبرت كوچويي
كتاب ديگر تاريخ شفاهي ورزش، اختصاص به حسين كلاني دارد. مجموعهاي تاريخي كه هر بار نگاهي از زاويهاي متفاوت به تاريخ ورزش در ايران دارد. از نخستينهاي روزنامه و مجله ورزشي تا چهرههاي نامدار اثرگذار و جز اينها و حالا حسين كلاني. مهندس. در دهه چهل و پنجاه در اوج درخشش اين ستاره فوتبال پرسپوليس و با آن تيم ملي بود. نسل من، ستايشگر او و بسياري ديگر بود. آنها بت نسل جوان بودند. هر جا پا ميگذاشتند، خيل آدمها، دورهشان ميكردند كه گاه از هجوم شيفتگانشان فرار را بر قرار ترجيح ميدادند. تني چند از يارانش، چون همايون بهزادي از ستارگان بيهمتاي فوتبال رفتند. دريغا...
اينان، نسلي بيهمتا بودند كه دشوار ديگر در فوتبال تكرار شوند. همايون بهزادي كه درجا، بدون گام برداشتن به هوا برميخاست و با سر گل ميكاشت. مگر اينان تكرار شدنياند؟ دهداري، بهزادي، پاي تاريخ شفاهي نماندند و رفتند. اما از بخت خوش تني چند ماندهاند تا تاريخ را در فوتبال روايت كنند. حسين كلاني، با موي بلوند، با قد كشيده كه «سرزن» غريبي بود و او را، «سر طلايي» ميخواندند، روايت كرد. هم موي طلايي و هم سرزن طلايي بود. دانشآموخته و فرهيخته كه قصد خواندن پزشكي داشت اما معماري خواند كه شيفته آن بود. باوقار، نجيب، آرام و شخصيتي گيرا. نمادي تمام عيار براي بزرگي در فوتبال بود.
هنگامي كه روايت ميشد برخي، توي ساك ورزشيشان، بر سر تمرين -گناهش پاي راوياش- قمه ميگذاشتند. حسين كلاني و يارانش، شخصيتي ستودني و فرهيخته داشتند. هنگامي كه دانشجو بودم، همراه با خيل آنها، امجديه آن هنگام را در تماشاي حسين كلاني و سرزدنهايش، با فريادهايمان روي سر ميگذاشتيم. اگر شهرآورد بود كه ديگر وامصيبتا! با تحليلها و كريهايمان، تا خانه، خيابانها را گز ميكرديم. از يادهاي شنيدني كه نميدانم، در روايتش آمده، عروسي كلاني بود. با نزديك به سه هزار ميهمان در تمام طبقات «بولينگ عبده» آن هنگام حتي بر بام آن بنا، جماعت بود. موتورسواران، كاروان عروس را به گمانم از قيطريه، همراهي ميكردند.
چه هنگامه و هلهلهاي بهپا شد. باز به ياد دارم كه برنامه بامدادي راديو ايران، پيش از عروسي، براي حسين كلاني، سنگ تمام گذاشت. ماندنيترين متن را «ماني» از خوش صداترينها با صدايي به راستي مخملين، خطاب به عروس و داماد خواند. گزارش و بخشي بزرگ از آن متن خطاب به همسر كلاني بود كه ما اين دردانه، يكي يك دانه را به شما ميسپاريم جان شما و جان او. دسته گل يك ملت كه نثارتان ميشود. او را چون تخمچشم، نگاه داشته، به شما ميسپاريم. يكي يك دانه ماست. جان شما جان كلاني.... «ماني» متن خيالانگيز و پر اثر را به لحن و بياني غريب خواند كه اشك در چشم آدمي خانه ميكرد. بغض زندهياد «ماني» در يادها است.
هميشه دل نگران اين وصلت بوديم كه خواهد پاييد؟ همسرش او را قدر خواهد دانست؟ در پيچ و تاب زندگي، دردها و رنجهاي به احتمال آن، خواهند ماند؟ در ديداري كه در رونمايي، از تاريخ شفاهي مطبوعات، در كميته المپيك بود، حسين كلاني را از دور ديدم كه در ميان خيل جماعت مشتاقانش او را گم كردم. اما ديدم، ناز شست همسر گرامياش، كلاني در سالهاي هفتاد زندگي، همان دسته گلي است كه نثار شد.
پايدار باشند