خاطرات سفر و حضر (204 )
اسماعيل كهرم
من هميشه معتقد بودهام كه همان طور كه دانشجويان از استاد خود ياد ميگيرند، استادها نيز از دانشجويان، چندين برابر ميآموزند؛ فقط بايد دقت كرد و آموخت. يكي از دخترها شاداب و پرانرژي بود. شوخ و بامزه در بين بچهها شاخص بود و او را دوست داشتم. بسياري از اوقات روي سخنم در كلاس با او بود. شنيدم كه در حال ازدواج بود. خيلي شاد بود و من هم ناظر شاديهايش بودم؛ چند ماهي نگذشت كه او را در محوطه دانشكده ديدم. عجب! از آن همه نشاط و شادي و انرژي، دختري ساكت، تنها، گوشهگير و كمانرژي مانده بود كه به نظر ميرسيد كه از سايه خودش هم بيم داشت. آهسته به او نزديك شدم. بدترين تصورات را كردم و احتمال مصيبتهاي دردناك و ترسناك را دادم. سلام كردم، فاصله گرفتم. گفتم چطوري بابا. مثل آنكه از خواب پريده باشد خودش را جمع و جور كرد. گفتم به فكرت بودم و نديدمت. گفت استاد من هم خيلي به يادتوم بودم، يكي دو بار هم فكر كردم كه بهتون زنگ بزنم. ميدانستم كه نمراتش از درسهاي من همه عالي شده بود. با كمي احتياط گفتم خوبي؟ خوشي؟ زندگيت ميزونه؟ نگاهي به من كرد با صدها حرف نگفته. هيچي نگفت يكي دو تا آه كشيد! گفتم خدا نكنه حدسم درست باشه ولي آشفته به نظر ميرسي. درست حدس زدم؟ سر را به زير انداخت؛ دو سه قطره اشك از چشمهاش سرازير شد. من هم منقلب شدم. گفتم شوهرته؟ سرشو تكون داد. گفتم اعتياد؟ باز هم سرشو به علامت تاييد تكان داد و رفت.