يكي بود، يكي نبود
جواد ماهر
دانشآموز كه بودم معلمهاي قصهگو را دوست داشتم. معلمهايي كه اهل روايت و داستان بودند. يك معلمِ حرفه و فن داشتيم كه كلاس را با روايت پيش ميبرد. هر وقت كلاس ميافتاد يك روايت رو ميكرد. يك قصه، يك خاطره، يك اتفاق؛ با ربط و بيربط به كلاس. معلمي داشتيم كه وقتي عصباني ميشد، داد و بيداد راه ميانداخت و پا به دايره روايت ميگذاشت: «فكر كردهايد درس نخوانيد چه ميشويد. يكي بود درس نميخواند...» يكي بود، يكي نبود. الان كه فكر ميكنم ميبينم احتمالا بين عصباني كردن او و علاقه ما دانشآموزان به شنيدن روايت رابطهاي بوده. كودكي ما امكانات زيادي در مدرسه نبود. در دسترسترين وسيله كمك آموزشي همين روايت و داستان بود. اكنون با وجود بيشتر شدن امكانات اما روايت و قصه همچنان ميان دانشآموزان پرطرفدار است. بسياري آموزههاي تربيتي و آموزشي را ميشود با قصه و روايت به دانشآموز آموخت. كافي است سر كلاس بگويي يكي بود يكي نبود تا دانشآموزان عاشقت شوند. اكنون من قصههاي «برادران گريم» را براي بچهها تعريف ميكنم. افسانه سه برادر، جغد، خانم تروِده. قصهگويي سادهترين و در دسترسترين كار ممكن است. خيلي از ما معلمها شايد هنرهايي مثل موسيقي و صداي خوب و نقاشي و اينجور چيزها نداشته باشيم اما همه ميتوانيم قصهگو و اهل روايت باشيم. يكي بود، يكي نبود...