چهره در محاق
عاليه عطايي
پروژه «بيچهره» همكاري كساني است كه در ابتدا كنار هم قرار گرفتنشان غريب بود و پر از اما و اگر و البته كه بسيار فريبنده. از آن مدل جسارتها كه كار نويسنده صرف (كه من باشم) نيست و دكتر امير نصري جسارتش را به اين پروژه گره زد و بالاخره نتيجه رسيد به آنچه اينروزها در فروش فيلم نمايش داده ميشود. در اين يادداشت كوتاه دلم ميخواهد بيشتر از معرفي هنرمندان شركتكننده در اين پروژه از چگونگي شكلگيري مفهومي بگويم كه اين جمع را كنار هم قرار داد و شايد توضيحي بر چگونه قدم برداشتن در مسيري كه خودِ مسير پيدا نبود و قدم اول اين شد:
چيزي را از دل چيزي بيرون كشيدن
ساعتهاي طولاني دور هم جمع شدن و گپ زدن از اينكه چهره چيست و آيا چهره صرفا همان سيماست يا نه؟ چهره وراي معناي اوليه طرح جامعتري از هويت است؟ اينطور به نظرمان ميآمد كه ما با نداشتن تعريف واحد به جايي نميرسيم. بايد حرف ميزديم تا چيزي را كه هر كدام به طريقي ميشناختيم از دل چيزي جمعيتر كه هنوز نميشناختيم، بيرون بكشيم. گفتيم و گفتيم و من انگار براي اولينبار داشتم چهره خود هنرمندان جمع را ميديدم. در ابتدا خودمان را ميديدم كه چطور تقلا ميكنيم چيزِ ناپيداي درونمان را توضيح بدهيم. هميشه فكر كردهام آدمي چشمش را كه باز ميكند اول جز خودش چيزي را نميبيند اما ما كمكم داشتيم ديگرانمان را ميديديم.ساده بگويم: ما داشتيم هم را ميشناختيم و جزء به كل در حركت بوديم.
واقعا آدمي ديگري را چه ميبيند؟
اگر چندين ماه بنشينيد و درباره چهره حرف بزنيد به شما قول ميدهم كه خواهيد فهميد آدمها يكديگر را ميبينند؛ در عين اينكه نميبينند و درك اين موضوع با درك تضاد ممكن است. تضاد را كه متوجه شدم زماني رسيده بود كه هم را شناخته بوديم. چراغي روشن بود و مسير هنوز ناپيدا اما نوري بود كه ميتابيد بر تصوير جمع و اين جز با دريافتي حسي و دروني قابل بيان نبود. ما بالاخره چيزي را از درون خودمان بيرون كشيده بوديم و آن چيز در نقطه تضاد و تلاقي ايدهها بود و قدم بعدي را ساخت:
درك چهره از مسير بيچهرگي
كتابي داشتيم به نام «اتاق زجر» نوشته دكتر امير نصري، اين كتاب در ابتدا برايمان طناب اتصال بود. وقتي گم ميشديم برميگشتيم به چهرههاي مخدوش از اسيدپاشي. سيمايي مخدوش كه ميشود گواهي بر مفهوم كليتري از بيچهره شدن. بيچهره شدن به شكلي دردناك تصوير شده بود و بيواسطه ميشد از كتاب بشناسيمش.مثلا زجري از حضور چشمهايي كه ديگر در حدقه نيست، دهاني كه شبيه دهان نيست و انساني كه بايد با چهره مخدوشش زندگي كند و زندگياي كه ديگر شبيه زندگي نخواهد بود و همزمان ميدانستيم كه روزگاري چشمها در جاي خودشان بودهاند و زندگي هم زندگي بوده! و اين دانستن همانقدر كه ميتواند راهگشا باشد، دردمند هم هست و درد هميشه آدمي را (از سر نياز) متوجه ديگري ميكند و پي همدرد ميگردد و من به شخصه اين دريافت را مديون اتاق زجر بودم.
وبله در قدم سوم ما متوجه مفهوم ديگري شديم
ديگرياي وجود دارد شبيه آينه كه ميتواند نداشتن چهره را به ما يادآوري كند. ما به ديگران نگاه ميكنيم و وقتي متوجه بيچهرگيشان ميشويم توجهمان به چهره خودمان جلب ميشود و بالاخره وقت اين بود كه از دريافت دروني به بيروني برسيم و من رسيدم به اينكه چهره مخدوش با چهره رنجور تفاوت دارد. چرا تا حرف بيچهرگي ميشود تصويري از رنج در ذهنم نقش ميبندد در حالي كه در رنج اميدي بر پايان است و در تخريب هيچ نيست؟ نسبت تخريب با بيچهره شدن در چه است؟ و جواب سوالات در جمع بود. در جمع ما هركس به فراخور تخصصش شيوهاي از تخريب چهره را بازسازي ميكرد و همه در يك پايان مشترك بودند: تخريب ما را به بيچهرگي ميرساند و در بيچهرگي هيچ همهچيز است. اما اين هيچ تا كجا ادامه پيدا ميكند؟ و باز جوابي كه پيدا كردم اين بود: هيچ، هيچ است و در خودش بيزمان ميشود. بعد از اين فهم ديگر فقط اسيدپاشي را نديدم. من هويتي را ديدم كه وجود نداشت و همان هيچ بود.
اين حس را ميشناختم.وقتي براي اولينبار مداد آرايشي دست گرفته بودم (گمانم سيزده سالگي) حالت چشمم را تغيير داده بودم تا آدمي ديگر باشم با مليت ديگر. چهرهام را جور ديگر ميخواستم وخودم را كسي ديگر؛ پس مخدوش شدن را عميق ميشناختم و تمام عمر را در همان هيچ زندگي كرده بودم. رسيدن به اين مرحله برايم هيجانانگيز بود چون متوجه شدم با ديگر اعضاي جمع نسبتي پيدا كردهام هرچند دروني اما قابليت انتقال داشت. از خود به ديگري رسيده بودم و اين ديگري حالا فقط ميتوانست انسان نباشد. ميتوانست چهره مخدوش شهرباشد، چهره مخدوش طبيعت، چهره مخدوش اشياو...
اما تفاوت در مديوم داشتيم
همانطور كه در ابتداي اين يادداشت گفتم اين تفاوت جذابترين بخش ماجرا بود. ما در كنار هم چه كنيم؟ چه خواهيم كرد؟
وقتي حرف عملي شدن ايدهها رسيد، كار جمعي معنادار شروع شد. همزيستي عكس و مجسمه و نقاشي و كلمه و بيادعا در درون من اتفاقي شگرف كه به كجا خواهيم رسيد. من ميدانستم كلماتي خواهم نوشت اما اضطراب ايده دوست نقاشم را هم ميگرفتم كه حالا چه خواهد كرد؟ اصلا چطور قرار است اين كار را بكند؟ با اينكه هر كس به كار خودش فكر ميكرد نگران كار ديگري بود. فهميده بوديم كه تصوير نهايي را همان «ديگري را ديدن» خواهد ساخت و هر كس در حد توان دستگيري ديگري را كرد تا به تصويري مشترك برسد و برسيم. واقعيت اين است كه اين نمايشگاه مانيفستي ندارد در عين اينكه ادعاي تواضع هم ندارد. قرار نيست تكليف بزرگي را در عالم هنر ادا كند اما امروز تكليفش با خودش روشن است. بله، «چهره» همواره در محاق است و آنچه عيانش خواهد كرد همان «بيچهرگي» است. كاري كه در تك به تك آثار موجود در اين جمع ميبينيد و قرار است شما را به جايي برساند كه به تصوير اوليه فكر كنيد. به چهره داشتن. به لذتِ چهره داشتن.