نسخه بهروز شده شعر «بنيآدم اعضاي يك پيكرند» چه شكلي است؟
نسيم نوروزي | اگر ايراني باشيد احتمال اين زياد است كه در مرحلهاي از زندگيتان افسانه زير را با افتخار براي شما روايت كرده باشند كه شعر «بنيآدم اعضاي يك پيكرندِ» سعدي بر سر در سازمان ملل متحد حك شده. فارغ از اينكه چنين حكاكياي وجود خارجي دارد يا نه، افتخار كردن به وارث انديشه اين شعر بودن، حسي كاملا موجه است. اما آيا ما وارثان خلفي براي اين شعر و تفكر ناب درون آن هستيم؟ اين سوال را طور ديگري هم ميتوان مطرح كرد؛ نسخه قرن بيست و يكمي «بنيآدم اعضاي يك پيكرند» چه شكلي است؟ چه كار كنيم كه در قرن حاضر، وارثان خلفي براي اين ايده ناب باشيم؟ براي وارث خلفِ اين شعر بودن يك راه خوب وجود دارد و آن اين است كه پديده پناه جستن و مهاجرت مردم افغانستان به ايران را با نگاهي تازه ببينيم. از نظر من، در دنياي امروز كه جنگها و قدرتطلبيها پيچيدهتر از زمان سعدي است، كسي كه ميخواهد نماينده ايده «بنيآدم اعضاي يك پيكرند» باشد يك راه دارد و آن تمرين «فروتني دانش» است. در اين گفتار نشان ميدهم كه چرا اين فروتني دانش ما را وارثان خلف تفكر شعر سعدي خواهد كرد.
ما «خضوع دانش» و پناهجويان افغان
ما ايرانيان با عبارت «با وضو وارد شويد» در ايران آشنايي داريم. عبارت «با وضو وارد شويد» در مكاني نصب ميشود كه در آن مكان خون انسانهاي زيادي براي دفاع از خاكشان ريخته شده. اين عبارت بيشتر از اينكه تقاضاي واقعي براي گرفتنِ وضو باشد، از ما ميخواهد آگاه باشيم مكاني كه رو در روي آن ايستاديم داراي خاصيتي است كه يك خاك فيزيكي صرف داراي آن نيست. اين عبارت از ما ميخواهد در مقابل اين جانفشاني، خاضعانه حضور پيدا كنيم. توصيه من براي تضمين آيندهاي بهتر براي مهاجرين افغانستان و آيندهاي پرفكرتر براي ايرانيان عبارتي شبيه به عبارت بالاست: با خضوع دانش وارد مباحث مهاجران افغانستان بشويم. اما قبل از آن، ترك دعويهاي معمول من قبل از شروع يك مبحث. يكي از حوزههاي مطالعاتي من «دانششناسي كنشگري» است. در اين حوزه من تفكراتي كه كنشگران، منتقدان، يا فعالين سياسي به عنوان كار خوب به مردم ارايه ميدهند را عيارسنجي ميكنم: عيارسنجي تفكرات آنها كه خود را در مسائل اجتماعي صاحبنظر ميدانند و برمبناي آن از نظري دفاع يا آن را رد ميكنند. در مورد مهاجران افغانستاني، مثل پديدههاي اجتماعي و سياسي ديگر، ما با واكنشها و پاسخهاي هميشه-آماده ايرانيان طرفيم. گزارههايي مثل «ما ساليان سال ميزبان بوديم بنابراين ممكن نيست كه نژادپرست يا خودبرتربين باشيم» گرفته تا «ما در شرايط تحريم بودجه پناهندگي را نداريم» و «افغانها خودشان بايد براي سرنوشت خودشان بجنگند» اغلب به عنوان گزارههاي بينقص در فكر ما جا خوش كردهاند.
اين واكنشها ميتوانند سوار دو نوع جهل (ندانستن يا دانستن پر از مشكل) باشند:
۱- جهل بينيت
۲- جهل بدنيت خودآگاه يا ناخودآگاه (يا دانستنيهاي پرتعصب)
۱- جهل بينيت
مصداق «جهل بينيت» را ميشود در عدم آگاهي ما ايرانيان از رنجي كه ساليان گذشته بر مردم هزاره رفته است، ديد. اين عدم آگاهي ممكن است از بدنيتي يا تعصب نباشد. رنج طولانيمدت مردم هزاره و اجبار به فرارهاي مداوم از چنگال كشتارهاي بيامان، تلاش براي زنده ماندن صرف و نبود رسانههايي كه اين رنج را در بستر تاريخي و درخور مقياس عظيمي كه اتفاق افتاده و ميافتد، انعكاس دهد فرصت آگاهيرساني را از كنشگران هزاره گرفته بود. رنجي كه كنشگران هزاره اكنون از آن به نام نسلكشي ياد ميكنند.
۲- جهل بدنيتِ خودآگاه يا ناخودآگاه
بدبختانه مثال جهل بدنيت و دانش متعصب كم نيست: دانشي كه بر تصورات برتر بودنِ ما از مردم افغانستان، يا تصور ايران به عنوان مركز اصلي و اعلاي فرهنگ ايراني سوار است. نتيجه تلخ اين تصورات اين است كه مثلا ما در خيال خود تصور ميكنيم كه مردم افغانستان بايد به صورت اتوماتيك هويت فارسي زبان ما را در ذهن خود بزرگتر از هويت خود بپندارند . دومين نتيجه تلختر آن اين است كه باعث ميشود كه «نقد» تجربههاي تلخ زيسته مهاجران و پناهجويان افغان را به نسيه خيال اين تصورات بفروشيم و آنان را به تلخي آنچه هستند، نبينيم: ما در خيال خود روياي برتر بودن و مركزيت داريم و به مهاجر و پناهجو به خاطر خيال ما بسيار سخت ميگذرد و ما حتي نسبت به اين رنج آگاه هم نيستيم و اين دانش پرتعصب نتيجهاي تلخ و گزنده سومي هم دارد: به خاطر اين دانش پرتعصب، امكان گفتوگوي واقعي براي هر دوي ما گرفته ميشود. گفتوگو، جاي خود را به تك گويياي ميدهد كه در آن، «شنيدن»ي در كار نيست. چهارمين نتيجه تلخ اين جهل بدنيت اين است كه با حضور اين جهل نه تنها شرايط مهاجر يا پناهجو بهتر نميشود كه «صاحبنظر خودگو و تكگو» هم روز به روز دانشاش سنگوارهتر و متحجرتر ميشود و ميدان را به آنها كه ذوق گفتوگو و فكر كردن جدي براي بهبود اوضاع دارند، ميبازد. تصور كنيد يك ايراني و يك مهاجر افغان گرمِ يك گفتوگوي سخت ولي سازندهاند: يكي از سختيهاي در ايران بودن ميگويد و ديگري آرام به فكر بهبود شرايط و كاستن اين سختيهاست. دو طرف با گفتوگو مشغول ترسيم افق آينده بهتري براي ايران و پناهجويان هستند. اين در حالي است كه يك ايراني ديگر، با دانستن پرتعصب خود بر سر كوه تنهاي خود نشسته و در مورد شرايط افغانها نظرات متحجر ميدهد: افغانها خودشان بايد تلاش كنند تا به سرزمين ايران بپيوندند. براي از بين بردن جهل بينيت نياز ما به كنشگران و متخصصان و مورخان و كارشناسان هزاره بيحد است. كنشگران هزاره با ترسيم درست رنجي كه بر آنها رفته ما را در مقام شنونده ميگذارند يا با كمك گرفتن از افراد مناسب، درد هزاره بودن را ترسيم ميكنند. براي از بين بردن جهل بدنيت و دانش متعصب به كنشگران ايراني نياز است. اولين قدم ميتواند اين باشد: جمعآوري و بررسي استدلالهاي تاريك و از روي تعصب كه به ظاهر از روي دلسوزي براي ايرانيان هستند ولي مسير خودبرتربيني را هموار ميكنند و علاوه بر پادادن به تداوم رنج پناهجويان، فكر ايرانيان را هم روز به روز مردهتر و سنگوارهتر از ديروز ميكند. گام اول، بررسي استدلالها و گام بعد، رد ادعاي درست بودن آنهاست: يكي از اين استدلالهاي «به ظاهر از روي دانش» كه اين روزها بسيار ميشنويم مثال زير است: «ما خودمان بودجه نداريم و تحريميم و بودجه به كودكان محروم و كودكان كار بايد تخصيص يابد.» اين جمله مستلزم اين است كه فرد موردنظر بداند چقدر بودجه براي تامين اجتماعي پناهجويان افغان صرف ميشود / چقدر از اين بودجه را سازمان ملل و چقدر از آن را ايران پرداخت ميكند / اگر ايران قسمتي از آن را پرداخت ميكند، در صورت عدم پرداخت آن، آيا اين بودجه به كودكان كار تخصيص مييابد؟ و آيا اصلا مدل تخصيص بودجه اينگونه هست كه از دهان فرد نيازمندي گرفته و به دهان فرد نيازمندي ديگر گذاشته شود؟ بعد از اينكه ميبينيم شخص موردنظر پاسخ به سه سوال را نميداند، ميتوان راحتتر حدس زد كه اين استدلال از سرِ دانستنهاي پرتعصب باشد و لذا اين استدلالِ مدعاي اطلاعات آماري بيشتر برمبناي دانش پرتعصب شكل گرفته تا «واقعيت»هاي آماري.
دومين راه، جمعآوري قصههاي رنج پناهجويان افغان در ايران است كه ميتواند جهل بدنيت (دانش پرتعصب) را هدف قرار دهد: نه تنها جمعآوري بلكه تمبندي و طبقهبندي انواع سختيها (تلخيهاي حاصل از خودبرتربيني ايرانيان، تلخيهاي حاصل از تفاوت چهره پناهجويان و غيره) و سومين راه، تقاضا براي ايجاد سياستگذاري پناهجودوستانه و شركت در كارزارهاي مرتبط با آن است. يادمان باشد: فقط و فقط آن دسته ايرانيان و كنشگراني بر اين تقاضا پافشاري خواهند كرد كه به خشونت جهل و دانستنيهاي پرتعصبي كه با خود حمل ميكنند، واقف شدهاند و شرط اصلي واقف شدن اين است كه طالب شنيدن باشيم و نه شيداي تكگويي و اگر با فروتندانشي وارد مباحث پناهجويان افغان نشويم، طالب شنيدن نخواهيم شد. بحث را با «ترك دعويهايي» كه اول اين گفتار گذاشتم تمام خواهم كرد: رشته من فلسفه و آموزش است. اغلب پيش ميآيد كه از من ميپرسند: ولي فلسفه خيلي انتزاعي است مثلا شما چطور ميخواهيد وجود خدا را اثبات كنيد؟ پاسخ من هميشه اين است: فلسفه براي من در فكر كردنِ خيلي سخت، خيلي خوب و خيلي عميق در مورد يك موضوع، همراه با كساني از گذشته و حال خلاصه ميشود كه در مورد همان موضوع، خيلي سخت و خوب و عميق فكر كردهاند و البته اين فكر كردن هدف دارد: وقتي در مورد يك موضوع -مخصوصا موضوعي در مورد «وضعيت آدمي»- عميق و زياد و خوب فكر ميكنيم، از قِبل اين فكر كردن، جامعه جاي بهتري براي همه ميشود. فكر كردن در مورد پناهجويان هم از اين غائله مستثني نيست: حين فكر كردن در مورد شرايط و بهبود وضعيت پناهجويان و مهاجران، دانستنيهاي پرتعصب و جهلهاي بينيت پيدا ميشوند و جاي آنها را دانستنيهاي خوب و عميق خواهند گرفت و اين كاركرد ايدهآل يك فيلسوف و متفكر براي جامعه خودش است. علاوه بر اين، از قبل باب شدن اين نوع فكر، تعريف هويت جامعه هم عوض خواهد شد. اين جامعه ديگر جامعهاي است كه كساني در آن هستند كه در قرن بيست و يكم، وراي ايراني بودن يا افغانستاني نبودن، به وضعيت آدمي* فكر ميكنند و به بهبود آن. شخصا ترجيح ميدهم قرنهاي بعد بگويند ايرانيان اين قرن كساني بودند كه براي بهبود شرايط، زياد و خوب فكر ميكردند و به خاطر ارزش اين فكر كردن، گوش دادن به رنج انسانها برايشان ارزش ذاتي داشت و به خاطر اين ارزش ذاتي، جامعهشان براي پناهجويان جاي امنتر و آرامتري بود. اگر اين تصوير را مقايسه كنيم با تصوير ايرانياي در قرن پانزدهم كه هميشه جواب در آستيندار است و حس خودبرتربيني دارد و مبناي آن حس هم استدلالهايي هستند كه با سه سوال كيش و مات ميشوند، ارزش فلسفه و دانششناسي نظرات ما بيشتر مشخص ميشود: جامعهاي كه نگران تركيدن حباب هويت ساختگياش (برتري از ديگران) نباشد جامعهاي است كه در آن شنيدن و فكر كردن و گفتوگوي واقعي صورت ميگيرد. براي همين توصيه من جهت تضمين آيندهاي بهتر براي مهاجرين افغانستان و آيندهاي با نسخه بهروز شده شعر سعدي براي ايرانيان اين بود: با خضوعِ دانش وارد مباحث مهاجران افغانستان بشويم. بدانيم چيزها و دردهايي هستند كه چون پناهجو نبوديم از آن خبر نداريم و خبر نداشتنِ ما باعث آزار ديگران ميشود. تكگويي را كنار بگذاريم و قبل از اظهارنظر، رنج و قصه هاي پناهجو بودن در ايران را گوش كنيم. در شرايط فعلي و با حضور دو نوع جهل، تنها گوش دادن است كه باعث ميشود نسبت به محنت ديگري، بيغم نباشيم. ۱- خضوع دانش، ۲- طالب شنيدن بودن، ۳-دوري از تكگويي و تكيه كردن بر استدلالهايي كه مبناي آنها خودبرتربيني هستند: خضوع دانش و تصفيه كردنِ دانستنيهايمان ميتواند به ما نسخه بهروز شده انديشه سعدي را تحويل بدهد: ايرانياني كه با خيال راحت ميتوانند خود را وارث خلف اين شعر بدانند.
دانشآموخته فلسفه و آموزش دانشگاه مك گيل
٭ human condition
٭epistemic humility