درباره اتفاقات تلخ ورزشگاه يادگار امام
مرگ احساسات در اثر واكنشهاي رواني
اميررضا احمدي
دكتر ويكتور فرانكل، روانپزشك اتريشي در كتاب انسان در جستوجوي معنا كه بازگويي خاطراتش از نجات از اردوگاههاي كار اجباري در زمان هيتلر است، تعبيري جالب از مرگ احساسات در اثر واكنشهاي رواني فرد زنداني دارد.
فرانكل ميگويد كه فرد زنداني، در دومين مرحله از واكنشهاي رواني، دچار بياحساسي نسبي ميشود؛ تا جايي كه مرگ ديگران برايش اهميتي ندارد، وقتي فردي ميميرد او در مقابلش مينشيند و كاسه سوپش را ميخورد. ديگر برايش فرقي ندارد كه فردي به كوره آدمسوزي برده شود و اين مرگ نسبي احساسات است كه به نظر ميرسد خطرناكترين واكنش رواني در زندان باشد.
شايد بدبينانه و افراطي باشد اما با نگاهي به وضعيت اين روزها و اين سالها، به خوبي ميتوان به درك اين موضوع در بين بخش زيادي از جامعه - نه كل جامعه - پي برد.
كافي است به روز پنجشنبه برگرديم و نگاهي به بازي پرسپوليس و تراكتورسازي داشته باشيم؛ جايي كه با پرتاب سنگ بازي ناتمام ماند و چيزي نمانده بود سرمربي پرسپوليس، به مرگ سلام كند. سالها قبل در بازي سپاهان، سرباز احمدي براي هميشه چشمش را از دست داد يا چند سال قبل در اهواز، پيشاني پدري بر اثر همين سنگهاي پرتابي در ورزشگاه، در مقابل چشم پسرش شكاف خورد و يكي از تلخترين صحنههاي تاريخ فوتبال ايران را ثبت كرد.
همه اينها به نوعي يك زنگ خطر براي جامعه است كه روز به روز قشار اقتصادياش بيشتر ميشود و مردم كمرشان زير بار اين مشكلات خمتر؛ شايد خيليها معتقد باشند كه اين تنها يك بازي فوتبال است، يا گروگانگيري و قتل و دزدي مواردي است كه در همه دنيا اتفاق ميافتد؛ اين گزاره درستي است اما وقتي اين موضوع تبديل به يك اپيدمي در جامعه شود، مطمئنا زنگ خطري است براي آن جامعه. فوتبال هم دقيقا آينه تمامنماي جامعه است و نمودي كوچك از آنكه در سالهاي اخير با روندي رو به افزايش نشان داده كه مرگ نسبي احساسات و تلاش براي تخليه خشمي متراكم، چگونه ميتواند با جان آدمها بازي كند. همين فوتبال در آلمان به پناهندگان سرپناه ميدهد، تا حس گرم خودي بودن را تجربه كنند يا در مراكش، به تريبوني براي بيان اعتراضات مردمي تبديل ميشود؛ پس بيراه نيست اگر آن را آينه تمامنماي جامعه بدانيم و از آن براي برداشت وقايع يك كشور استفاده كنيم. آقايان، سالهاست اين خشم انباشته شده در ورزشگاهها كار دست فوتبالدوستان ميدهد؛ حقيقتا ديگر حناي بيانيه و استفاده از واژه تماشاگرنما هم رنگي ندارد. اين دقيقا خود ما هستيم كه با چنين اتفاقاتي زندگي بقيه را به خطر مياندازيم و از لذت انجام آن كيفور ميشويم. اين انبار باروتي است كه روز به روز پرتر ميشود و در همه لايههاي جامعه وجود دارد و فوتبال آن را مانند بومرنگ به صورتمان ميكوبد تا بلكه فكر چاره برايش كنيم. اگر ميخواهيد اين مرگ نسبي احساسات بيش از اين باعث چنين اتفاقاتي نشود، اگر ميخواهيد نه فقط در فوتبال بلكه در همه بخشها اين خشم كنترل شود، بهتر است هرچه زودتر آستين را بالا بزنيد وگرنه روزي ميرسد كه اين اقيانوس همه را در خود غرق كند. ما آنچه شرط بلاغ بود گفتيم شايد روزي و جايي، بالاخره كسي فكري به حال اين وضعيت كند. وضعيتي كه در گوشه گوشه زندگي و جامعه ريشه دوانده؛ هرچند بعيد است كسي تكاني به خود و بدهد و اگر هم كسي بخواند، با خود ميگويد: «آقاي نويسنده! اينجا كسي گوش استماع ندارد، لمن تقول؟»