زندگي و زمانه چريك مسلمان گفتوگو با اكبر بديعزادگان
مجاهدين 1351 تمام شدند
اميرحسين جعفري
سالهاي پاياني دهه 1340، روزگار شكلگيري حركتها و گروههاي چريكي و مبارزات مسلحانه عليه حكومت پهلوي بود. علياصغر بديعزادگان (1352-1319)، در كنار سعيد محسن و محمد حنيفنژاد، از بنيانگذاران يكي از مشهورترين اين گروهها بود، سازمان مجاهد خلق كه توسط جمعي از فعالان سياسي جوان نهضت آزادي شكل گرفت، خطمشي مسلحانه را براي مبارزه انتخاب كرد. البته اين سازمان خيلي زود، دچار تحولات اساسي شد و از مسيري كه بنيانگذارانش بنا نهاده بودند، فاصله گرفت. 4 خرداد 51 صداي گلولههاي اسلحههاي امريكايي شاهنشاه عاري از مهر درياچه چيتگر را پر كرد و اصغر بديعزادگان به زمين افتاد. به زمين افتادني كه باعث شد سازمان مجاهدين هم از آن سال به بعد با تغييراتي همراه شده و مسير زمين افتادن آن هم هموار شود. امروز از آن واقعه پنجاه سال ميگذرد. به مناسبت سالگرد آن سراغ اكبر بديعزادگان، برادر بزرگ اصغر بديعزادگان رفتيم تا درباره ريشههاي خانوادگي و بخشهاي ناگفته زندگي انقلابي او گفتوگويي داشته باشيم كه در ادامه مشروح آن را ميخوانيم.
در ابتدا درباره ريشههاي خانوادگي خود توضيح دهيد؛ آيا اصغر بديعزادگان داراي يك پيشينه خانوادگي سياسي بود؟
ما در خانواده مذهبي و روحاني به دنيا آمديم. پدربزرگ ما يك روحاني سرشناس و معروف در اصفهان بود. ايشان امام جماعت دو مسجد در اصفهان بودند. ظهرها در مسجد ذوالفقار كه در مقابل مدرسه (حوزه علميه) صدر قرار داشت، اقامه نماز ميكردند و صبح و مغرب و عشا در مسجد نزديك منزلشان كه اهالي محل براي پدرشان ساخته بودند، نماز برپا ميداشتند كه آن محله به بازارچه وزير و حمام وزير معروف بود و حالا آن حمام به موزه تبديل شده است. من در كلاس پنجم ابتدايي در اصفهان نزد پدربزرگم بودم و توانستم از محضر ايشان فيض ببرم و در فرصتهايي كه داشتم همراه ايشان به مسجد بروم و به ايشان اقتدا كنم و همراه ايشان به منزل برگردم. به گفته پدرم، استادي پنج مرجع تقليد زمان را به عهده داشتهاند. راجع به ايشان از پدرم شنيدم كه گفتند ظلالسطان حاكم اصفهان معمولا هر ماه يكبار به زيارت دو امامزاده مدفون در «درب امام» ميرفت. يكبار پس از زيارت به خانه حاج ميرزا بديع كه در همان محدوده ساكن بودند، ميرود (من آن خانه را از نزديك و قبل از تخريب آن و تبديل به سه باب خانه جديد) ديدهام. در خانه باز بوده ظلالسلطان با يك ياالله وارد ميشود. آقا حاج ميرزا بديع مشغول وضو گرفتن بودهاند. كنار يك درگاهي مينشيند. آقا بعد از وضو گرفتن نزديك ميروند و خوشامد ميگويند. ظلالسلطان يك بسته حاوي چند سند ملكي را پيش حاج آقا ميگذارد و ميگويد هديه ناقابلي است احتياجتان ميشود. آقا با پشت دست قبالهها را پس ميزنند و ميگويند لازم ندارم، متشكرم. ظلالسلطان دو مرتبه ديگر بسته اسناد ملكي را به طرف آقا ميبرد و هر دو بار آقا پس ميزنند و ميگويند محتاج اينها نيستم و از جا بلند ميشوند و ميروند و عمامه به سر گذاشته و عبا بر تن ميكنند و از خانه خودشان خارج شده و به طرف مسجد راه ميافتند. ظلالسلطان بسيار ناراحت ميشود ولي در مقابل شخصيت ايشان سكوت ميكند و از خانه خارج شده و به طرف كالسكه خود ميرود. پدربزرگم نام فاميل بديعزادگان را از نام پدر خود ميگيرند و موقعي كه در زمان رضاشاه گرفتن شناسنامه و تعيين نام فاميلي اجباري و قانوني شده بود، آن را نام فاميل خود و همه بستگان برادر و خواهران و دامادها قرار ميدهند. پدربزرگم سه فرزند پسر داشت كه از نوجواني هر سه ملبس به لباس روحانيت بودند. پدربزرگم هر سه پسر را به دست خود خلع لباس روحانيت ميكنند و ميگويند اين لباس ديگر لباس روحاني نيست لباس كلاشي شده، خودتان به دنبال كاسبي و شغل مورد علاقه خود برويد و با زور بازو و انديشه خود تامين معاش و هزينه زندگي كنيد. در حالي كه خانواده خودشان نسل اندر نسل روحاني بودند ولي با كشاورزي امرار معاش ميكردند. پدربزرگم راديو گوش ميدادند و به نواي ورزشي شيرخدا علاقه وافر داشتند، كتابهاي تاريخي را بسيار ميخواندند و در جلسات صبحها بعد از نماز، براي مريدانشان تاريخ اسلام را هم ميگفتند. بذلهگو و خوش مشرب بودند و با همه مريدانشان مهربانانه رفتار ميكردند و سعي بر آن داشتند كه براي هيچكس رنجشي پيش نيايد، بيشتر صحبتهاي پدربزرگ در زمينه اخلاق، مردمداري، راستگويي و درستكرداري بود و بيشتر مريدان ايشان از تجار و بازاريان و كسبه بودند و توصيههاي اخلاقي و مذهبي ايشان را با دل و جان ميپذيرفتند. همه اين حالات و رفتارها براي من و برادرم كه كوچكتر از من بود آگاهانه و ناخودآگاه، سرمشق و الگو ميشد و عملا ما را ضد ظالم و ياور ستمديده بار آورد. منظورم اين است كه ما مسلمان بوديم ولي مسلمان مقلد و چشم و گوش بسته نبوديم. ما عملا از زمان حكومت دكتر مصدق سياسي شديم و دنبال مسائل سياسي و اخبار آن دوران بوديم. پدرم كاملا سياسي شده بود و براي اولينبار با نامهاي دكتر بقايي، علي زهري، شمس قناتآبادي و آيتالله كاشاني، حسين مكي، دكتر سيد حسين فاطمي و روزنامههاي باختر امروز، كيهان، اطلاعات، داد، آتش، فردوسي، شاهد از زبان پدر آشنا شديم و اگر به دستمان ميرسيد، اخبار و رويدادهاي آن روزنامهها را ميخوانديم يا در روزنامهفروشي تيترهاي درشت آنها را ميخوانديم و به خاطر ميسپرديم و آنها را در دو دسته موافق و مخالف دكتر مصدق، طبقهبندي ميكرديم و موقع اخبار راديو همهمان سراپا گوش بوديم و در پايان خبرها مواردي را كه برايمان گنگ يا ناكافي بود از پدر سوال ميكرديم. پدرمان در دوران دكتر مصدق، هنگام انتخابات ناظر يكي از حوزههاي انتخاباتي واقع در نزديك ميدان ژاله در خيابان خورشيد بود.
اصغر بديعزادگان در ارتباط با چه شخص يا گروهي به سمت فعاليت سياسي كشيده شد؟
من و برادرم هر دو از اول ابتدايي تا ششم متوسطه همكلاس بوديم علت همكلاسي ما با هم اين بود كه من 15ماه بزرگتر از ايشان بودم. زمانيكه به مدرسه رفتم حصبه گرفتم و زماني هم كه درمان شدم و به مدرسه بازگشتم من را قبول نكردند و گفتند سال ديگر بيا اين شد كه من با برادرم همكلاس شدم و تا آخر ششم دبيرستان در يك كلاس و يك نيمكت در كنار هم بوديم.وقتي هم با هم ديپلم گرفتيم من به ناچار وارد بازار كار شدم و برادرم آماده ورود به دانشگاه شد و خوشبختانه در كنكور دانشكده فني پذيرفته شد و از همانجا با آقاي مهندس بازرگان و از طريق مسجد هدايت با آيتالله طالقاني آشنا شد. همه به ايشان علاقهمند بودند يك عكس هم از سال 1340 وجود دارد كه برادرم سر سفره ناهار روز عيد فطر كنار مهندس بازرگان و آيتالله طالقاني و دكتر سحابي نشسته است.
شما هم به آن جلسات ميرفتيد؟
بله، من قبل از اينكه وارد دانشگاه شوم، برادرم از جلسات سخنراني و محتواي سخنان مهندس بازرگان و آيتالله طالقاني در منزل تعريف ميكرد، اين شد كه من هم علاقهمند شدم و به مسجد هدايت رفتم و در جلسات سخنراني هم شركت ميكردم. معمولا جلسات در روزهاي تعطيل و در رابطه با مناسبات ملي و مذهبي برگزار ميشد و افراد علاقهمند ميتوانستند شركت كنند. شور و حال زيادي در آن جلسات بود و همه جوانان با شوق و شور زيادي حضور مييافتند.آقايان ناصر صادق (متولي مسجد هدايت و پدر ناصرصادق)، حنيفنژاد، محمدعلي رجايي، پرويز يعقوبي، عباس شيباني و باهنر و بسياري ديگر نيز در آن جلسات حضور مييافتند. يادم ميآيد آن وقتها آقاي طالقاني اجازه صحبت نداشتند و آقاي محمدجواد باهنر آنجا قرآن ميخواند و بعد ترجمه ميكرد. آن وقت آقاي طالقاني آيات خوانده شده را تفسير ميكردند.
فعاليت برادرتان در دانشگاه به چه شكل بود؟آيا صرفا به تدريس خلاصه ميشد؟
برادرم بعد از فارغالتحصيلي از دانشگاه تهران با دوستانش يك كارخانهاي به نام ايرفو را تاسيس كردند و در آن كار ميكردند. يك روز در روزنامه اطلاعات مطلبي را ديدم كه نوشته بود دانشكده فني براي آزمايشگاه شيمي دستيار ميخواهد، آن آگهي را به برادرم دادم و گفتم اين اتفاق خوبي است، برو ثبتنام كن، ايشان ثبتنام كرد و مورد پذيرش قرار گرفت و بعد مطلع شد كه ماهانه فقط 840 تومان حقوق ميدهند اما كاري كه بيرون انجام ميداد 4 تا 5 هزارتومان ماهانه درآمد داشت. من به او گفتم اگر بيرون باشي يك تاجر و توليدكننده تحصيلكرده هستي اما اگر به دانشگاه بروي آدمهايي مثل خودت را تربيت ميكني و دانشگاه مهمتر است او پذيرفت و در نهايت به دانشگاه رفت و نزديك يكسال از اشتغالش در دانشگاه ميگذشت ولي ساواك اجازه صدور حكم استخدام او را نميداد و درخواست همكاري داشت كه برادرم قبول نميكرد و به ساواك ميگفت پدرم به اين كار راضي نيست. به همين دليل نميگذاشتند استخدام رسمي شود، بالاخره بعد از يكسال حكم ايشان را به عنوان مربي صادر كردند. ايشان زماني كه دستگير شد، استاديار دانشكده فني دانشگاه تهران بود.
از چه زماني ميتوان گفت بديعزادگان و همراهان او به فكر تاسيس سازمان مجاهدين افتادند؟
از اواخر دوره دانشكده شروع شد. برادرم، سعيد محسن و حنيفنژاد در يك گردان در تهران دوران خدمت سربازي را ميگذراندند و معمولا عصر پنجشنبههاي هر هفته هر دو نفر و گاه همراه با نفرات ديگر، به منزل ما ميآمدند و صبح خيلي زود قبل از اذان وضو ميگرفتند و با كولهپشتيهاي آماده به كوه ميرفتند، به مقصد كلكچال يا توچال و تقريبا تمام آخر هفتهها اين جريان برقرار بود و در همين دوران اواخر سال 1343 و اوايل سال 1344 سازمان مجاهدين شكل گرفت.
آيا برادرتان با شما درباره تاسيس سازمان يا فعاليتهايشان صحبتي ميكرد يا در جريان كارهاي ايشان بوديد؟
خير، اصلا صحبت نميكرد و بسيار راز نگهدار بود البته من در برخي از اين جلسات كوهپيمايي همراهشان ميرفتم و زمانيكه ميديدم به صورت خصوصي صحبت ميكنند از آنها جدا ميشدم و با پرويز يعقوبي كه اكثرا با آنها همراهي ميكرد، مشغول صحبت ميشدم تا من مزاحمشان نباشم. يعقوبي، جوان بسيار شريفي بود كه در آن زمان رياست شعبه بانك صادرات ايران در ميدان محمديه را داشت و معروف بود، فعالان چپ ماركسيستي كه از فعاليت سياسي و شغل او آگاه بودند از وي ميخواهند كه پول بانك را بردارد و با آنان همراهي كند و در هزينه فعاليتهاي آنها مشاركت داشته باشد كه ايشان شديدا ناراحت ميشود و ميگويد من هرگز خيانت به سپرده مردم و شغل خودم نميكنم و آنها را از خود ميراند. بسياري از جلسات گروهيشان در منزل ما برگزار ميشد و معمولا در آن جلسات كتابهايي را كه ميخواندند به صورت خلاصه مطرح ميكردند يا اگر وظيفهاي بر عهده هر كدامشان گذاشته شده بود آن را بيان ميكردند. يك اتاق بزرگ (مهمانخانه) داشتيم كه در آنجا جلساتشان برگزار ميشد، چون بسيار به برادرم اعتماد داشتم در كار و جلسات او دخالت نميكردم ولي ميدانستم كه دارند كارهاي سياسي ميكنند. من هم فعاليتهاي سياسي داشتم و دو بار به خانههاي تيمي كه داشتند از طريق دوستان همفكر خودم رفتم. بعضي از دوستان همفكرمان مشترك بودند يكبار برادرم اصغر آقا، من را در آن خانهها ديد، تعجب كرد البته من با تصور اينكه آن خانه، خانه تيمي است به آنجا نرفته بودم اما برادرم من را كه آنجا ديد خيلي متعجب شد.
از حنيفنژاد و جلساتش با برادرتان چه خاطرهاي داريد؟
حنيفنژاد را بيشتر با برادرم در منزل خودمان و در كوه ديدم يا در مسجد هدايت و در جلسات سخنراني آقايان مهندس بازرگان و آيتالله طالقاني ميديدم و خاطرات مثبتي از او دارم. به نظرم او شخصيت اهل فكر و انديشه بود؛ هرگز حالت دافعهاي از آنها در من ايجاد نشد.
آيا بديعزادگان با فعالان سياسي ماركسيست آن دوره نيز ارتباط داشت؟
مطلقا! اصلا!به هيچ كدام از اعضاي بنيانگذار مجاهدين تفكر ماركسيستي نميچسبد اصلا در خانه هيچ كدام از اعضا كه ساواك حمله كرد يك صفحه مطلب ماركسيستي پيدا نكرد. هر چه كتاب يافتند مربوط به آثار طالقاني و مهندس بازرگان و قرآن و نهجالبلاغه بود و روي همين حساب شركت سهامي انتشار را كه ناشر اين كتابها بود، تعطيل كردند و ميگفتند به خانه هر كدام از خرابكارها! كه ميرويم كتابهاي شركت انتشار را پيدا ميكنيم.
هيچگاه از ايدهآلهاي سياسي برادرتان با خبر بوديد؟جامعه ايدهآل و آرماني او به چه شكل بود؟
ايدهآلهاي ما مشترك و مشخص بود ما وطنپرست و علاقهمند به عدالت و آزادي در جامعه بوديم. از زندگي مردم در حلبيآبادها و كپرنشينان خوزستان و سيستان و بلوچستان بسيار دلتنگ بوديم و كشورمان را دوست داشتيم و ميخواستيم هميشه ملت و مردمان در هر نژاد و ايل و قبيلهاي كه بودند در آسايش و سلامت زندگي شرافتمندانهاي داشته باشند.
از برادرتان راجع به سفر به فلسطين و فعاليتهايي كه در آنجا داشته، اگر اطلاعي داريد، بفرماييد.
اواسط دهه 1340 بود كه دانشكده فني به برادرم بورس مطالعاتي به آنكاراي تركيه داد، ايشان رفت و خيلي زود برگشت و گفت سطح دانشگاهشان بسيار پايين است، ماندن در آنجا عمر تلف كردن بود. شايد حدود 2 سالي گذشت و به ما در خانه اطلاع داد كه ميخواهم براي تكميل مطالعاتم به فرانسه بروم خيلي خوشحال شديم ولي ميدانستم كه زبان فرانسه نميداند، الغرض، بليت مسافرت گرفت و روز حركت من و مادر و يكي از دو برادر ديگرم گفتيم ما هم براي بدرقه به فرودگاه ميآييم. سعي در انصراف ما از بدرقه خود را داد ولي من با خواهر و برادر و مادرم همراه او به فرودگاه رفتيم. در فرودگاه فعال بود و به اين طرف و آن طرف ميرفت و ميگفت همراهاني با خود دارد كه به پاريس ميروند. بعضي از چهرهها به نظرم آشنا آمدند، البته برادرم هيچ يك از همراهانش را به ما معرفي نكرد. ساعت پرواز فرا رسيد و از ما جدا شد، نامهاي از ورودش به پاريس فرانسه با قدري تاخير به دستمان رسيد كه ما معمولا زود پاسخ ميداديم. نامههاي بعدي خيلي دير و حاوي صحبتهاي پيش پا افتاده احوالپرسي بود و از اينكه در آنجا چه ميكند و به او چه ميگذرد، وضع تحصيلاتش چيست و امثال آن خبري در برنداشت. تا آنكه پس از مدتي طولاني، بدون اطلاع قبلي ما به تهران بازگشت. به تن باراني پوشيده بود و به ما گفت در پاريس معمولا هوا باراني است. چمدان بسيار بزرگ بدقوارهاي داشت، آن را كه باز كرد قدري سوغات براي مادر و خواهر و ما بود و ديگر هيچ، چمدان به آن بزرگي به نظر خالي شده بود و جواب روشني هم به ما نداد. بعدها فهميديم كه برادرم سرپرستي گروهي را از طرف سازمان به عهده داشته تا براي آموزش نظامي به فلسطين برود. در آن دوران جنگ سختي در سپتامبر 1967 (شهريور 1346) بين فلسطينيان ساكن در اردن با ارتش اردن درگرفت و بسياري از فلسطينيان قتل عام شدند. برادرم همراه با افراد ايراني همراه خود و افرادي كه از طرف ياسرعرفات در اختيار او قرار گرفته بودند به عنوان فرمانده و با درجه سرهنگي، مقاومت جانانهاي در مقابل ارتش اردن در آن سپتامبر سياه، به عهده داشته و توانسته حضور ارزشمند نظامي در آن غوغاي جنگ بيرحمانه داشته باشد. به ايران كه ميآيد، مقاديري اسلحه و قطعاتي اساسي از اسلحه را در چمدان جاسازي كرده و با خود به ايران ميآورد. در فرودگاه سر قطعه لوله اسلحه از آستر باراني خارج ميشود و بيرون ميزند. در فرودگاه ميگويد من مهندس هستم و يك قطعه يدكي را با خود آوردهام و خوشبختانه از بازرسي به سلامت رد ميشود.
آيا برادرتان در جريان ماجراي ربودن فرزند اشرف پهلوي دستگير شد يا دستگيري ايشان روايت ديگري دارد؟
بله، برادرم در جريان اين ماجرا بود. برادرم به يك نفر اعتماد زيادي داشته است كه گواهينامه رانندگياش را به يك جايي ميسپارد تا از آنجا ماشين كرايه كنند و در جريان اين عمل شناسايي ميشود.
يك روز برادرم و ديگر همفكرانش در منزل آقاي مهندس لطفالله ميثمي جمع شده بودند كه ساواك آن خانه را از طريق يكي از كسانيكه توسط آقاي مهندس احمد صادق جذب شده بود و با ساواك در ارتباط بود، شناسايي كرده بود. احمد صادق توسط ساواك مرتبا تعقيب ميشده و روزي كه تعداد زيادي از اعضا در منزل آقاي مهندس ميثمي جمع شده بودند به آنجا ميريزند و همه را دستگير ميكنند. برادرم و محمد حنيفنژاد از راه پشتبام فرار ميكنند، اما تعداد زيادي از جمله مهندس سعيد محسن و مهندس لطفالله ميثمي دستگير ميشوند.پس از اين واقعه ساواك فهميد برادرم موقعيت بالايي در سازمان دارد. در سي شهريور1350 نيز به منزل ما آمدند و 11نفر مامور به خانه ما ريختند و خانه را گشتند كه معمولا كتابهاي مهندس بازرگان و آيتالله طالقاني و كتابهاي مختلف درسهاي دانشگاهي و قرآن و نهجالبلاغه در منزل ما بود. نهايتا پس از آن 13نفر از خانواده و خويشان ما را دستگير و به عنوان گروگان گرفتند. ساواك يك هفته در خانه ما نشسته بود و حتي نميگذاشت خواهرم به مدرسه برود اما موفق نشدند برادرم را دستگير كنند. نهايتا در مهرماه 1350 در خيابان شهباز جنوبي، برادرم كه به منزل يكي از اقوام رفته بود، زن همسايه روبهروي آن خانه او را ميبيند و به او ميگويد تو كمونيست و خدانشناس هستي البته برادرم مدتي وقت صرف ميكند تا مجابش كند كه مسلمان معتقدي است و همه احكام ديني را رعايت ميكند ولي آن زن مجاب نميشود، چون آن خبررساني براي او پاداش نقدي داشته، فورا و طبق دستوري كه قبلا گرفته بود با شهرباني تماس ميگيرد كه جوان مورد نظر شما اينجاست.آن زن همسر يكي از گروهبانهاي شهرباني بود و به او گفته بودند مراقب باش كه چنين شخصي اگر به آن خانه مراجعه كرد به ما خبر بده.بعد از شهرباني به آنجا ميريزند و برادرم را دستگير ميكنند و از آغاز دستگيري او را به شديدترين شكل ممكن شكنجه ميكنند و روي منقل برقي مينشانند كه داستان رقتانگيزي دارد. زماني كه مجاهدين دستگير شدند، سازمان در حال آموزش و خودسازي بود و به هيچوجه نه انتظار حمله از سوي ساواك را داشتند و نه آمادگي رزمي يافته بودند، اصولا هنوز به آن مرحله و مقدمات آن نرسيده بودند و در مرحله الفباي جنگهاي چريكي قرار داشتند و تا نظاممند شدن فاصله زيادي داشتند.
ماجراي رودررو شدن با سعيد محسن چه بود؟
من را براي مقابله با سعيد محسن به زندان اوين بردند. در مسير ماشين خيلي بالا و پايين ميرفت و طبق شنيدهها كه مسير اوين هموار نيست فهميدم به آنجا ميرويم. وقتي چشمهايم را باز كردند سعيد محسن را جلو من نشانده بودند و آنقدر شكنجه شده بود و رنگ و روي زردي داشت كه اول او را نشناختم. مامور ساواك كه فكر ميكنم دكتر! جوان بود، گفت اين آقا را ميشناسي كه من گفتم نه. بعد سعيد محسن گفت دقيقتر نگاه كن من را ميشناسي، بعد دقت كردم و او را شناختم. آن موقع زندان اوين يك زندان امنيتي بود كه امريكاييها آن را براي اين تاسيس كرده بودند كه جاسوسهاي ضد امريكا در خاورميانه را دستگير و در آنجا زنداني كنند تا زندانيان مورد نظرشان خارج از خاك امريكا مورد بازجويي و شكنجه قرار گيرند مثل زندان گوانتانامو و هر كاري هم كه با زندانيها بكنند كسي نفهمد.
دادگاه بديعزادگان چگونه برگزار شد؟ آيا در جريان روند دادگاه و حكم ايشان بوديد؟
ما از دادگاه اولشان هيچ خبري نيافتيم و گويا از خانوادهها هيچكس خبر نداشت، اما از دادگاه تجديدنظرشان مطلع شديم و با برادر و مادرم به آنجا رفتيم كه پايينتر از چهارراه سيدخندان در جاده شميران و بالاتر از مخابرات بود، حالا محل ستاد مشترك ارتش است. ما هر چه گشتيم درب ساختمان محل ورودشان را در آغاز پيدا نكرديم. بعد يك اتوبوس ارتشي را ديديم كه يك جيپ از جلو و چند جيپ از عقب آن را اسكورت ميكردند كه داشت زندانيان را به محل دادگاه ميبرد. ما به سرعت خود را از كوچه پهلوي ساختمان به انتهاي آنجا رسانديم. اتوبوس در حال پياده كردن زندانيان بود كه برادرم، سعيد محسن و محمد حنيفنژاد را از حدود 200 متري تشخيص دادم، فرياد زدم و آنها را متوجه حضور خودمان كردم. برادرم ما را از دور ديد و به طرف ما با دستهاي بسته تعظيم كرد. بعد آنها روانه دادگاه شدند و ما ايستاديم تا جلسه دادگاه تمام شود بعد از آنكه جلسه تمام شد و ميخواستند آنها را ببرند من با خانواده مجددا به جلوي درب ورودي ماشينها رفتيم، درب ساختمان را كه باز كردند و جيپ جلودار وارد خيابان كه شد، من ناخودآگاه جلو اتوبوس پريدم كه اتوبوس ترمز شديدي كرد و براي برادرم دست تكان دادم. برادرم و سعيد محسن كنار هم با دستهاي به هم بسته نشسته بودند كه هر دو وقتي اين صحنه را ديدند، ايستادند و دست تكان دادند در اين حالت برادرم دستش را به حالت خنجر به زير گلوي خود كشيد و بعد با انگشتانش عدد سه را نشان داد. منظورش اين بود كه من به سه بار اعدام محكوم شدهام. بعد از آن نيروهاي انتظامي ارتش من را كنار زدند و اتوبوس با سرعت حركت كرد و بدين گونه زندانيان به زندان اوين منتقل شدند و در4خرداد 1351 نيز آنها را صبح زود براي اعدام به چيتگر بردند.
پس از اعدام برادرتان ساواك با خانواده شما چه برخوردي داشت؟
ساواك كساني را كه ميگرفتند اگر ميدانستند كه فعال است، رها نميكردند اما كساني كه ميدانستند فعاليت سياسي يا براندازي ندارند، چندان دنبال نميكردند، اما من و برادران ديگرم و پدرم را گاهي به خانههاي ساواكي فرا ميخواندند و سوال و جواب ميكردند مثلا يك بار من را مقابل سينما دياموند، در كنار ميدان هفتم تير و در خيابان مفتح فعلي به آدرسي دعوت كردند كه يك خانه بود وارد كه شدم بعد از 45دقيقه (انتظار، يك نفر با پروندهاي آمد و سوال و جواب كرد و بعد گفت برو. پدرم را نيز نزديك بازار احضار كرده بودند برادرم را به خيابان ميكده (دهكده فعلي) در بلوار اليزابت (بلوار كشاورز) فرا خوانده بودند و منظورشان اين بود كه ما همه جاي تهران حضور داريم و همه زير نظر ما هستند.وحشتي كه ساواك ايجاد كرده بود برادر از برادر، پدر از مادر در دل شك و ترس پيدا ميكرد چون ساواك به راحتي ميتوانست آدمها را بخرد.
گويا تضادهايي ميان برادرتان و رجوي نيز وجود داشته است؛ در اين باره توضيحاتي بفرماييد.
بله همينطور است.رجوي آدم بسيار خودخواهي بود و ميخواست خيلي زود پرش يابد و جايگاه ممتازي پيدا كند گويا در همان اوايل توسعه سازمان به مركزيت راه پيدا ميكند، آدم حرافي بود و به برادرم كه كم حرف بود، گوشه كنايه ميزده، البته در زندان رجوي از برادرم به خاطر رفتاري كه با وي داشته عذرخواهي كرده است. در همان اوايل بعد از انقلاب از برگههاي بازجويي كه ساواك از رجوي كرده بود توسط حزبالله و بر ضد رجوي چاپ و توزيع شده بود كه من ابتدا ناراحت شدم اما بيخود ناراحت شده بودم، چون آن اوراق گفتههاي رجوي درباره برادرم را افشا ميكرد. اولين برخوردي كه من با او داشتم جذبم نكرد و احساس كردم آدم خودخواه و جاهطلبي است و به تدريج هم در ارتباطات بعدي برايم مشخص شد او چه شخصيتي دارد. در جلسات عمومي اول انقلاب كه به منزل ما ميآمدند، او را ميديدم البته هيچگاه بحث خاصي با او نداشتم و فقط توصيه كردم به جاي اين كارها به مردم نزديك شويد و به مردم آگاهي دهيد و درد دل مردم را گوش دهيد و با آنها همكاري كنيد اما آنها و به خصوص رجوي دنبال به دست آوردن موقعيت سياسي و كسب قدرت بودند.
مشخصا چه برخوردي با او داشتيد؟
وقتي آيتالله طالقاني آزاد شدند من از همان روز تا وفاتشان در خدمتشان بودم و جزو نزديكترين افراد به ايشان و در ارتباط با دفتر كارشان بودم و به خواست ايشان اخبار خاص و گزارشات محرمانه بايد به من داده ميشد تا من به ايشان انتقال دهم. به من اجازه داده بودند كه نظراتشان را با امضاي خودم و از قول ايشان به طرفهاي مورد نظر برسانم. مسعود رجوي هر بار كه به دفتر آقا در پيچشميران ميآمد من او را ميديدم. يك بار هم از من به آقاي طالقاني شكايت كرده و گفته بود من مدتهاست از شما زمان ملاقات ميخواهم و بديعزادگان اجازه نميدهد. آقاي طالقاني هم در حضور خود من به ايشان گفت: خير تمام درخواستهاي شما به اطلاع من رسيده است و خودم فرصت نداشتم شما را ببينم.
به نظر شما سازمان مجاهدين خلق مدنظر بديعزادگان با آنچه پس از اعدام او تحت عنوان مجاهدين جريان داشت تا چه حد متفاوت است؟
سازمان اصولا از ابتدا به صورت مركزيت اداره ميشد يعني محمد آقا{محمد حنيفنژاد} آنطور كه من شنيدم هيچ موقع خودش را رهبر نميدانست و هر چه بود توسط شورا تعيين و تصميمات به صورت جمعي اتخاذ ميشد. اما بعد از انقلاب يك عدهاي خود را بت كردند و سازمان روي محور فرديت و به خصوص فرد رجوي تغيير ماهوي پيدا كرد. موسي خياباني هم كه تقريبا وجهه مناسبتري بين افراد سازمان داشت، رجوي سعي ميكرد او را كنار بزند و عملا رجوي خياباني را جلوي گلوله حزبالهيها تنها گذاشت تا خود در امان بماند. من به كساني كه هنوز ميگويند سازمان مجاهدين ميگويم نگوييد سازمان مجاهدين! سازمان مجاهدين سال1351تمام شد و اينها در زندان تغيير رويه دادهاند و گروه رجوي هستند. به مسوولان هم تا جايي كه حضور داشتم و توانستم، گفتم شما خطاي بزرگي كرديد كه اينها را به سازمان مجاهدين قبل از انقلاب گره زديد.
ايدهآلهاي ما مشترك و مشخص بود ما وطنپرست و علاقهمند به عدالت و آزادي در جامعه بوديم. از زندگي مردم در حلبيآبادها و كپرنشينان خوزستان و سيستان و بلوچستان بسيار دلتنگ بوديم و كشورمان را دوست داشتيم و ميخواستيم هميشه ملت و مردمان در هر نژاد و ايل و قبيلهاي كه بودند در آسايش و سلامت زندگي شرافتمندانهاي داشته باشند.
وقتي آيتالله طالقاني آزاد شدند من از همان روز تا وفاتشان در خدمتشان بودم و جزو نزديكترين افراد به ايشان و در ارتباط با دفتر كارشان بودم و به خواست ايشان اخبار خاص و گزارشات محرمانه بايد به من داده ميشد تا من به ايشان انتقال دهم. به من اجازه داده بودند كه نظراتشان را با امضاي خودم و از قول ايشان به طرفهاي مورد نظر برسانم.