كلاس ما (2)
پوريا ترابي
جايي شنيدم كه دو مدل ميشود شنا كردن را ياد افراد داد. اول اينكه خيلي اصولي از عمق كم با افراد پيش بروي، چگونه روي آب ماندن و پيشروي روي آن را يادش دهي، با كلي تكرار و تمرين و سلام و صلوات تازه بعد از چند ماه اجازه بدهيد در عمق بالاتر شنا كند. روش دوم كه هيچ شباهتي به روش اول ندارد، اين گونه است كه شاگرد را ميبري در عمق سه متر و پرتش ميكني وسط آب تا ترسش بريزد و اينقدر دست و پا بزند كه خودش متوجه شود دوچرخه زدن و ماندن روي آب چيست و چگونه است.در سازماندهي معلمها نيز همه فكر ميكنند معلمهاي جوانتر را در جاهايي ميگذارند كه ابتدا كمي آسانتر باشد و بعد از تجربه كسب كردن طي سالهاي بعد، در جاهاي سختتر چه به لحاظ پايه تدريسي و چه به لحاظ كميت و كيفيت دانشآموز قرار بگيرند. اما براي من اين نبود!براي من اما در سازماندهي، مدرسهام تلفيقي بود از هر دوي آنها منتها به سختترين شكل!اول كه سازماندهي مدارس صورت گرفت، از شانس خجسته بنده قرعهام افتاد به مدرسهاي در دورترين نقطه قزوين. مدرسهاي در روستاي دورافتادهاي به نام «آقدوز». به هر كس كه ميتوانستم زنگ زدم كه آقا شما اصلا ميدانيد اين روستا كجا هست؟! و جوابهايشان جالب بود كه هيچ كدام نميدانستند. اما در لحظه آخر يكي از همكاران اداره گفت: «حاجي [.....]، همه جا برف بياد جاده بسته ميشه اونجا بارون هم بياد ديگه نميشه رفت! كلا هم يك دانشآموز داره فقط!» مسافت اين روستا براي من نزديك ۲ ساعت و نيم بود. يعني من اگر ميخواستم در تهران معلمي كنم برايم آسانتر بود! رفتيم و كلي خواهش كرديم كه آقا ،جان پدر جدتان من نميتوانم به اينجا بروم. نه اينكه نخواهم، اصلا نميتوانم كه بروم. خودم كه هيچ خانواده هم رفتند و كلي صحبت كردند. بعد از چند روز پر استرس بالاخره تماس گرفتند و گفتند بيا براي سازماندهي جديدت.كلي خوشحال و مستان به اداره رفتم. مسوول ذيربط من را كناري كشيد و گفت: يه جاي خوب هست برات، ديگه تمام برو صفا كن. گفتم كجا؟ گفت آقبابا (تلفظ درستش آقابابا است.) روستاي آقابابا تا قزوين نزديك ۲۵ كيلومتر فاصله داشت و نسبتا جاي خوبي بود و خدا را همان لحظه شكر كردم تا اينكه... تا اينكه پرسيدم: آقاي (...) راستي كدوم پايه هست؟! گفت: اول ابتدايي با آمار ۲۳ تا دانشآموز!اين لحظه براي من دقيقا همان لحظه بود كه جناب اداره محترم آموزش و پرورش من را مثل يك كودك ۷ ساله برد لبه استخر، از زير بغلم گرفت، سي، چهل سانتي بلند كرد و مثل هندوانه پرتاب كرد در عمق سه متر و گفت خب ديگر من ميروم رختكن، تو هم شنا كن تا برسي به لبه استخر! باورم نميشد كلاس اول افتاده بود به فالم، من از پايه اول خودم هم چيزي به ياد نداشتم فقط يك چيز را خوب ميدانستم؛ سال سختي به انتظارم نشسته است...