براي «ونجليس»
كه نيمي از موسيقيهاي ذهنم را او نوشت
دشت مرجان
سعيد واعظي
ديشب «ساعت دوازده» تماسي داشتم. ونجليس بود اما خانه نبودم. حوالي خيابان «فتح بهشت» با اوليس قدم ميزدم. حيف كه تا به خانه برسم، خبر مرگش پيش از «آواي افسونگر فرشتهها» توي هوا پخش بود و «گردش» زمان به نفع من نبود. مني كه از سالها پيش «مرد ناشناخته»اي بودم؛ شبها و روزهايم را موسيقي ميشد تا دوره كردن هنوز كمي برايم آسان شود.
جوانيام كه همه ترس و لرز از كجا آمدگي بود «تم ابراهيم» برايم نوشت و نگفت «ابديت»ي هست كه باقي پيامبرانش را ببينيم تا «خاطرههاي آبي»مان پاك نشود؟ «تم عشق» جوانيام را نوشت ولي عاشق نشدم. «زمين» زير پاي دلدادگيهايم سست ميشد اگر «ارتباط ناديدني»مان شكل نميگرفت. «گريه» كرديم و در «اقيانوسي» از اشك غرقه شديم؛ چرا كه «مستقيم» به هم نگاه كرديم و هماني ديديم كه خشايارشاه توي آتن ديده بود. «ارابه هايهاي آتشين» زمان پرتمان كرد به همان سالها. دعواي هميشگي اجداد «اسطورهاي» ما هم دورمان نكرد از هم. هميشه توي سفر بوديم. از «چين» تا «قطب جنوب» هر وقت كه ميخوابيديم، بيدار نميشديم تا حافظ و دانته بيايند و بگويند «بهشت و جهنم» كداممان واقعيتر است. ولي نشد كه شباهتمان در ناشناختگيام گم نشود و «دوازده شب» من هم نوشته شود؛ هماني كه ميخواستم و او ننوشت. «صداها» به ميل او بود، شنيدهها توي همه اين سالها به كام من.
«سپيدهدم» ششمين روزي بود كه خدا پيش از زمين مرا خلق كرد و عجبا كه تو بودي. پيانو ميزدي. درست يادم ميآيد كه باران ميباريد و تو ابر شدي براي «باران فلزي» و من پيش از خيس شدن، زنگ زدم. تو ميخنديدي و قبل خنديدنت، من با غم زاده شدم. «كنيه»ام شد هماني كه دوست نداشتم. «خواب رنج»ي ديدم كه سراغ همه آدمها ميآيد. سراغ همه آنهايي كه «وصيت باد» تو را نشنيدند و فكرش را نكردند كه نتهاي تو گماني را ديده بود كه يقين بعدترهاي من شد.
«غرب عرضي اقيانوس» آرام پهلو گرفتيم و ناقوس «صومعه لارا بيدا» ده بار به صدا درآمد. ميدويدي تا «سانتا ماريا»يي را كه به چشم نميديدم، توي بغل بگيري تا تنهايت نگذارد و من از اويي كه نميديدمش؛ شنيدم كه ديگر نميشنومت.
«سفر بخير الگركو» تا آسمانگي موسيقيات هست؛ هنوزهاي من شايد حالاحالاها نرسد. «بعدا ميبينمت».