روايت كسروي از خياباني (2)
مرتضي ميرحسيني
«در همان روزها كه خياباني رخت به عاليقاپو ميكشيد از تهران آگاهي رسيد كه وثوقالدوله كنار جسته و كابينهاش از ميان رفته و خياباني آن را به سود خود شمرد و در گفتارهايش چند بار ياد كرد. پس از وثوقالدوله، مشيرالدوله سروزير گرديد. خياباني به او خوشگمان بود و از او جز نيكي درباره خود اميد نميداشت. راستي هم مشيرالدوله با آن ترسناكي و با آن پروايي كه به نيكنامي خود ميداشت جز نيكرفتاري با خياباني نميخواست و بيگمان به رنجش آزاديخواهان آذربايجان خرسندي نميداد، ليكن درخواستهاي خياباني درخور پذيرفتن نميبود. چنان كه گفتهايم خياباني اين را ميخواست كه آذربايجان در دست او باشد كه جداسرانه فرمان راند و سپس كه نيرومند گرديد به تهران رفته آنجا را هم اصلاح كند. اين ميبود آرزوي خياباني، ولي چون نميتوانست آن را به زبان آورد به تهران ميگفت: بايد آزاديستان را به رسميت شناسيد. دولت آگهي ميداد كه براي آذربايجان والي فرستاده خواهد شد. خياباني پاسخ ميداد: به والي نيازي نيست، شما پول براي ما بفرستيد. پيداست كه اين درخواستها درخور پذيرفتن نميبود. اينها چيزهايي ميبود كه خياباني بايستي با زور و نيرو به دست آورد وگرنه چشم پوشد.» سرانجام، مخبرالسلطنه هدايت به نمايندگي از دولت مركزي ايران- به گفته خودش فقط با يك كيف- به تبريز رفت. هرچند ميكوشيد ماجرا را به صلح ختم كند، كار به درگيري كشيد. خياباني هم كشته شد. «قزاقان به نهانگاه او پي برده و چند تن به سرش رفتند و او را با چند تير كشته، جنازهاش را به روي نردباني انداخته بيرون آوردند. در اين باره سخن دو گونه است. مخبرالسلطنه ميگفت قزاقان چون نزديك شدهاند خياباني خودش را كشته، ميگفت نوشتهاي در اين باره از جيب او درآمده، ولي ديگران ميگفتند خياباني در زيرزميني ميبوده و تفنگي به دست ميداشته، قزاقان آن را ديده از بيرون شليك كرده خياباني را از پا انداختهاند. همانا اين راستتر است. بدينسان شادروان خياباني كشته گرديده و از ميان رفت. ميبايد او را كشته آن نمايشهاي رويهكارانه (رياكارانه) مردم و آن كفزدنها و زندهباد گفتنهاي دروغي دانست. يك پستي فراموشنشدني كه در داستان خياباني از اين دسته مردم نمايان گرديد آن بود كه چنان كه در پاي گفتههاي خياباني كف زده بودند در گرداگرد جنازه او نيز كف زدند و دژرفتاري بسيار از خود نشان دادند... سستي كار خياباني بيش از همه از رهگذر بيارجي پيرامونيانش ميبود. بسياري از نزديكان خياباني دلبستگي به او و كارهايش نميداشتند و اين شيوه كهن ايشان ميبود كه به هر جنبشي درآيند و سود جويند. تنها چند تن دلبستگي ميداشتند و آنان نيز در اين هنگام از رفتار خياباني كه جداسرانه به كارها ميپرداخت آزردگي مينمودند. ما شنيدهايم برخي از آنان كه با دستور خياباني يا با آگاهي او به نزد مخبرالسلطنه ميرفتند از خياباني بيزاري مينموده سستي كارهاي او را آگاهي ميدادند.» خياباني كه كشته شد، اما چه بر سر يارانش آمد؟ كسروي مينويسد «از نزديكان او كساني كه با مخبرالسلطنه از پيش راه ميداشتند آسوده ماندند. ديگران ناچار شدند رو نهان كنند و برخي نيز شهر را رها كرده بيرون رفتند. خانههاي بسياري از ايشان تاراج رفت.»