نماد مهر، نمود محبت
غلامرضا امامي
غنوده بر قامت قناعت او را ميبينم كه گرهگشاست. عباي محبت بر سر همه كشيده و در اين عبا خودي و غيرخودي و نخودي جاي ندارد. دعايي، داعيهاي نداشت. در خانداني فقير زاده شد و اين جامع را از تن به در نكرد. در همه عمر صداي بيصدايان و پناه بيپناهان بود. دلش چون آسمان آبي كرمان، زادگاهش، پاك بود و انديشهاش به زلالي خاك پاك يزد ميماند.
از دورها و از ديرها او را ميشناختم، به زماني كه در دبيرستان حكيم نظامي قم دانشآموزي دبيرستاني بودم و او در مدرسه علميه نزديك گذر خان حجرهاي باصفا داشت. هميشه به شيريني تلخيها را پاسخ ميگفت. اندوه در دلش بود و لبخند بر لبش. به يگانگي انسان باور داشت و در راه آگاهي و آزادي انسان به جد و جهد و به جان كوشيد.
حرمت پيران را به ديده و دل گرامي ميداشت. آنان داناياني كه به خشم رانده شده بودند در ديده او و بر ديده او جا ميگرفتند.
به مال و منال بياعتنا بود. دوستان من:
كدامين نماينده مجلس را نشان داريد كه شش دوره بر كرسي نمايندگي تكيه زند و حقوقي نستاند؟! كدامين مدير روزنامهاي را نشان داريد كه ماهانهاي و رانتي دريافت نكند؟! دعايي تمامي زندگي به شهريهاي قانع بود و بسنده ميكرد. از جيفه دنيا خانه كوچكي داشت و پيكاني. براي جهيزيه دخترش از صندوق قرضالحسنهاي وام مياستاند. بناي رفيع موسسه اطلاعات در ميرداماد را برافراشت و ميكوشيد ياد سلب را گرامي دارد. بيگمان اگر كوشش و همت و غيرت او نبود نام بلند رادمرد تاريخ ايران، زندهياد دكتر محمد مصدق به فراموشي سپرده ميشد و بر خياباني در تهران نهاده نميشد.
من اكنون در رم هستم و به ياد ميآورم ايامي را كه به رم آمد و بيش از همه با دوستي مسيحي با نام «آرام» دمخور بود و به او ميگفت: «تو سيد ارامنه هستي و من سيد كرماني».
در تمامي حشرونشري كه با او داشتم سخني به دروغ و دغل از او نشنيدم. مرد ديگري بود. جنمي ديگر داشت. گاه از سر احساس و خاكساري، كارهايي ميكرد كه به چشم خوش نميآمد اما او را سودايي ديگر در سر بود.
دعايي داعيه سياست نداشت هرچند كه سياست را خوب ميدانست. او هرگز در زندگياش ديواري نميديد و ديواري نساخت اما پلي بود با خشت محبت و اين سخن پيشواي آزادگان امام علي را به ياد ميآورد:
«مردم بر دو گونهاند؛ يا همنوع تو يا همدين تو». دعايي حري بود در روزگاري كه عمرسعد فراوان است. دعايي مظهري بود از پاكي دل و دست در زمانهاي كه بسيار دلها، دستها، ديدهها، آلوده است.
او رفت. اما به گمان من ماند براي نسلي و روزگاري كه چهرهها نقاب بر سيما زدهاند و دستها بر سفرههاي خالي به غارت نشستهاند. در اين غربت غرب وقتي خبر آسماني شدن او را ميشنوم به خود ميپيچم، در دل ميگريم و با خود ميگويم: دعايي رفت؟! دعايي ماند. به جهان خدمت محرومان كرد، به دمي يا درمي يا قلمي يا قدمي.