به ياد آقا محمود شعاع خدماتي با صفاي روزنامه
آدمي از حاشيه
محسن آزموده
پنجشنبه صفحه اول روزنامه، در كنار اطلاعيه بزرگ و به همراه عكس و تفصيلات درگذشت حجتالاسلام محمود دعايي، يك آگهي تسليت كوچك از طرف مديريت و همكاران روزنامه، خطاب به خانواده يك محمود ديگر منتشر شده بود. آقا محمود شعاع، از نيروهاي خدمات روزنامه بود، پيرمردي با صفا و اهل دل كه از عرصه هنر به روزنامه كوچ كرده بود. در سينما هنروري (سياه لشكري) ميكرد و در پشت صحنه به عوامل فيلم خدمت. اهل موسيقي و آواز هم بود و آشكار كه در جواني صدايي داشته و ميخوانده. صبحها در تحريريه، وقتي هيچ كس نبود، هنگام تي كشيدن، ميزد زير آواز و ترانههاي كوچه بازاري ميخواند. گاهي هم كه سر حال بود، از گذشته خاطراتي تعريف ميكرد، از روزگار جواني و زماني كه براي خودش برو بيايي داشته.
روزگار با او خوب تا نكرده بود، زندگي سختي داشت و با فقر و فاقه دست و پنجه نرم ميكرد. با اينهمه اهل غرولند و شكايت نبود. گاهي اعتراض ميكرد، اما در كل با شوخي و خنده از مصائب روزگار حرف ميزد. سال گذشته بود كه همسرش فوت كرد. تنها بود، تنهاتر هم شد. چند ماه بعد، چند روزي غيبت داشت. وقتي آمد، لباس سياه پوشيده بود. گفت پسرم فوت كرده. خيلي ساكت و آرام بود. باور كردنش سخت بود، اما چند روز بعد آگهي درگذشت مرد جوان روي ديوار تحريريه بود. ميگفت بيمار بوده. به همين سادگي. چند ماه بعد هم خودش گرفتار يك بيماري داخلي شد، فكر كنم پروستات يا سرطان كليه. معلوم بود نگران است، اما باز سر كار ميآمد. هر چه ميگفتيم آقا محمود جدي بگير، توجه نميكرد. تا اينكه در نهايت از دست رفت. از يكي، دو ماه پيش به روزنامه نيامد. خبري از او نبود، گفتند دنبال مداواست. باور نميكردم كه به اين راحتي تمام كند. چهارشنبه وقتي پارچه سياه و آگهي تسليتش را جلوي ورودي ديدم، مبهوت شدم.
آقا محمود پيرمرد زحمتكشي بود. انصاف نيست آدمي به سن و سال او، با اين وضعيت، تا آخرين لحظههاي حياتش تي به دست بگيرد و نظافتچي باشد. وقتش بود كه در خانه بنشيند و با نوههايش بازي كند، استراحت كند. اما اين دنيا براي همه سهل و آسانگير نيست. آدمهايي مثل او كه در حاشيه هنر، شيفته و مجذوب سينما و موسيقي هستند، كم نيستند. عاشقاني دلبسته خيال روز و روزگاري بهتر و خوشتر. آنها پشت صحنهاند، در پس زمينهاند، كمتر به چشم ميآيند و زماني هم كه در قابند، نقشي دست چندم دارند. اما واقعيت اين است كه بدون حضور نامحسوس آنها، ستارهها و سوپراستارها ديده نميشوند، رنگ و رويي ندارند، برق و جلايي ندارند. آقا محمودها بايد باشند تا بر زمينهاي كه ميسازند، سلبريتيها بدرخشند و دلربايي كنند.
يك بار كه آقا محمود داشت كف تحريريه را تي ميكشيد، از او خواستم خاطره ايران آمدن و گرفتار شدنش به خاطر خوانندگي را تعريف كند. ميگفت عسس بيخود و بيجهت به او گير داده و تعذيرش كرده. آنچه او خوانده جز عاشقانهاي معمولي نبوده. در نهايت هم گفت: «حالا چي، كار ما شده اين!» تياش را بالا گرفت و گفت: «آخر سرش هم اينه، پرچم من اين است! پنجاه سال شصت سال عمر كردم، پرچم من اين است!»