بخش سوم از روايت خبرنگار ايراني مقيم ژاپن درباره رخدادهاي مهاجرت
چراييِ زيستن، چگونگيِ زيستن
افشين والينژاد- خبرنگار AP
جام مي و خون دل هر يك به كسي دادند / در دايره قسمت اوضاع چنين باشد
ساعت 14 و 46 دقيقه بعدازظهر، يكي از قدرتمندترين زلزلههاي تاريخ، ژاپن را به لرزه در آورد.
هرگز آن لحظه را فراموش نميكنم؛ زمين غرش ميكرد. يخچال، ماشين لباسشويي، تلويزيون و تمام اثاث منزل، شبيه به اسپند در آتش بالا و پايين ميپريدند. ايستادن و حفظ تعادل مشكل بود. در تاريخ ثبت شده كه آن زلزله هولناك به قدرت 9 ريشتر، كره زمين را اندكي از مدار خود منحرف كرد و طول روز و شب را در محاسبات دانشمندان تغيير داد. كانون اين لرزش در اعماق اقيانوس آرام قرار داشت و اقيانوس به گونهاي ناآرام شد كه امواج سهمگين سونامي برخاسته از دل آن، صدها كيلومتر از نوار ساحلي اين كشور را به كلي نابود كرد. آن ملاقات صورت نگرفت و آن قرارداد رويايي به دست فراموشي سپرده شد. چند ساعت بعد از زلزله، از دفتر مركزي يك شبكه تلويزيوني هلندي با من تماس گرفتند و خواهش كردند مسووليت هماهنگي، ترجمه و رانندگي براي چند تن از خبرنگاران آن شبكه را بر عهده بگيرم. بحران لحظه به لحظه جديتر ميشد و ابعاد تازهتري به خود ميگرفت.
شبكه گسترده و پيچيده قطارهاي شهري و متروي توكيو به دليل قطع برق مختل شده بود. من در زمينه پوشش خبري بلاياي طبيعي مختلف در ايران، درگيريهاي كردهاي عراق، جنگ افغانستان و غيره تجربههاي زيادي داشتم. هرگز تصور نميكردم آن تجربهها روزي در ژاپن سودمند واقع شوند. قبل از رسيدن آن گروه خبرنگاران به ژاپن و قبل از هجوم مردم وحشتزده و هراسان ژاپن به سوپرماركتها و ناياب شدن مواد غذايي، ماشين اجارهاي كه با دشواري پيدا كرده بودم را پر كردم از مواد غذايي خشك و ضروري براي مواقع اضطراري... فرداي آن روز كه تيم خبري به ژاپن رسيد و ما عازم مناطق مصيبتزده شديم، قفسههاي مواد غذايي و مايحتاج ضروري در توكيو خالي بود. به طرزي معجزهآسا موفق شدم با كسب مجوز مخصوص پليس ژاپن براي ورود به بزرگراه اصلي و دريافت بنزين خارج از صف، آن سه خبرنگار اروپايي را به مناطق ويران شده از سونامي برسانم. كار سادهاي نبود. در طول مسير، پلها شكسته و جادهها بسته شده بودند. در چندين مورد، مسيري كه نقشه راهنماي جيپياس ماشين، ما را هدايت ميكرد، به دليل ريزش كوه يا وجود يك كشتي بزرگ ماهيگيري در وسط جاده، بسته شده بود و ما سردرگم ... ترس و وحشت در چهره تمام كساني كه برخورد ميكرديم، هويدا بود. با وجود تمام اين مشكلات، ما به يكي از شهرهاي ساحلي كه بدترين خسارات را متحمل شده بود، رسيديم. مشاهده آن صحنهها وحشتناك بود ولي از لحاظ شغلي و حرفهاي يك فرصت بينظير و ارزشمند براي آن خبرنگاران اروپايي به حساب ميآمد و همگي هيجانزده بودند.
با دشواري تمام يك مهمانخانه كوچك براي اقامت شب پيدا كردم و قرارمان اين بود كه صبح روز بعد براي تصويربرداري به مناطق ويران شده ساحلي برگرديم. صبح زود يك دوست ژاپني تلفن زد و با صدايي لرزان خبر داد كه دقايقي قبل، يك رآكتور ديگر هم در نيروگاه هستهاي فوكوشيما منفجر شده و شرايط حقيقتا خطرناك و حساس است. ما از وقوع يك انفجار در نيروگاه هستهاي فوكوشيما در روز قبل اطلاع داشتيم اما آن را زياد جدي نگرفته بوديم. به دليل اينكه خودمان در شهري با فاصله حدود 80 الي 90 كيلومتر از نيروگاه بوديم، آنجا را امن ميدانستيم و زياد نگران نبوديم. بدون مكث آنها را از خواب بيدار كردم. مسوول گروه، وحشتزده با دفتر مركزيشان تماس گرفت، به او گفتند كه چند لحظه قبل دولت هلند هم شبيه به فرانسه از تمام اتباع كشور خواسته بيدرنگ ژاپن را ترك كنند. در حالي كه آن سه نفر سرگرم جمع كردن دوربينها و لوازم خود بودند، من زودتر آمدم پايين كه ماشين را گرم كنم، چون يخبندان بود. در پلكان آن ساختمان قديمي دو طبقه بودم كه همه جا شروع كرد به لرزيدن! زلزله جديدي به قدرت 7 و نيم ريشتر ... ساختمان چوبي در آستانه در هم شكستن بود و از هر گوشهاش صداي جيرجير چوبها به گوش ميخورد ... احساس ميكردم ساختمان در حال متلاشي شدن بود. چند لحظه بعد وقتي هر چهار نفر در ماشين نشستيم صداي آژير بلندگوهاي شهر شنيده شد كه هشدار ميداد سونامي جديدي در راه است! وحشت و اضطراب به اوج رسيده بود. آن سه فرياد ميزدند برو برو، تندتر تندتر... تلاشم اين بود كه آرامشم را حفظ كنم. با نگاه به نقشه ماشين، با سرعت ديوانهوار در جهت خلاف ساحل رانندگي ميكردم كه از دريا فاصله بگيريم. خيابانها خالي، برق قطع... خودروهاي نظامي، آمبولانس و آتشنشاني هر چند دقيقه يكبار از خياباني رد ميشدند... به ورودي بزرگراه اصلي رسيديم، مجوز ورود داشتم ولي دروازه آهني به كلي بسته بود و هيچ ماموري ديده نميشد! پياده شدم با لگد دروازه را باز كردم! ما به سمت شمال در جهت خلاف نيروگاه فوكوشيما ميرفتيم و مقصدمان، فرودگاه شهر «آئوموري» در شماليترين نقطه جزيره اصلي ژاپن بود تا آن سه خبرنگار هلندي بتوانند با آخرين پرواز به مقصد سئول از كشور خارج شوند. در بزرگراه حتي يك ماشين هم نبود. با سرعت 180 كيلومتر در ساعت، آنها را به فرودگاه رساندم. ظهر همان روز، ژاپن را ترك كردند و من تنها ماندم.
زمان زيادي از خروج آنها نگذشته بود و هنوز مجال فكر كردن پيدا نكرده بودم كه خبرنگار بيبيسي تلفن زد و گفت گروه سه نفره آنها در يك شهر در فاصله كمتر از صد كيلومتري نيروگاه فوكوشيما مستاصل و سرگردان ماندهاند: «قطارها متوقف شدهاند، تاكسيها بنزين ندارند، ماشين اجارهاي خودمان هم بنزينش تمام شده، برق شهر مدام قطع ميشود، گرفتار شدهايم و هيچ راه چارهاي نداريم.»
گفت كه از همكارانش شنيده كه من مجوز بنزين دارم و پرسيد آيا حاضرم آنها را به فوكوشيما ببرم؟ پاسخ من مثبت بود ولي برف سنگين باريدن گرفته بود...
به هر ترتيب خود را به آنها رساندم و قرار شد صبح زود به سمت فوكوشيما حركت كنيم.
نيمه شب از لندن با آنها تماس گرفتند و دستور دادند بدون ذرهاي اتلاف وقت در جهت خلاف نيروگاه حركت كنيم. اطلاع دادند كه در فرودگاه شهر «نييگاتا» براي آنها در پرواز سئول صندلي رزرو كردهاند، حتما بايد با آن پرواز ژاپن را ترك كنند. گفتند واژه «خطرناك» براي توصيف شرايط موجود در مكاني كه ما قرار داشتيم، كافي نيست! اوضاع نيروگاه به مرز خوفناكي رسيده ...
برف بسيار سنگين جاده را سفيدپوش كرده بود و سرعت رانندگي من بيشتر از 20 يا 30 كيلومتر در ساعت نبود. هنگامي كه با نهايت احتياط در جادهاي سرگرم رانندگي بودم كه به علت برف سنگين، ديد بسيار ضعيف بود، بارها از لندن با آنها تماس گرفتند. واكنشي كه من از همراهانم در ماشين به ياد دارم، چشمان بهتزده و صداي لرزاني كه بارها تكرار ميكرد: «oh my god oh my god»
خانم خبرنگار بعد از يكي از تماسهاي تلفني با صداي بلند در ماشين گفت: «ظاهرا كاركنان نيروگاه و ماموران آتشنشاني به هر وسيله ممكن، به وسيله شلنگ آب بلند، از طريق هليكوپتر و خلاصه به هر شكل در حال تلاشند كه ميلههاي سوخت را خنك كنند... لعنتي لعنتي حرارت اون ميلههاي لعنتي هشتصد درجه است. كارشناسها ميگن در صورت انفجار كل نيروگاه كه احتمالش هم اصلا كم نيست، كشور ژاپن از روي نقشه محو ميشه.»
من با لحن شوخي گفتم: «دوستان فكر ميكنيد با روحيهاي كه من از اين خبرهاي قشنگ و دلگرمكننده ميگيرم، ميتونم در اين جاده برفي، سالم برسونمتون به هواپيما؟!»
يكدفعه هر سه تلاش كردند با شوخي و تعريف از صبوري! من در رانندگي، حرف را عوض كنند.
خوشبختانه آنها هم به موقع رسيدند و رفتند.
من ماندم تنهاي تنها با يك ماشين اجارهاي پر از غذا و لباس گرم، با مجوز ورود به بزرگراه و بنزين، با كامپيوتر و دوربين و تمام وسايل و تجهيزات مورد نياز يك خبرنگار عكاس بحران و در بهترين شرايط ممكن براي يك خبرنگار آزاد .... دوستان زيادي كه در ميان خبرنگاران برجسته مطبوعات بزرگ جهان دارم، ميدانستند من از معدود خبرنگاراني هستم كه فرار نكردم (چه بسا تنها خبرنگار خارجي بودم) و در اوج بحران سونامي و همزمان فاجعه راديواكتيو و احتمال انفجار جديد در فوكوشيما، در نزديكترين فاصله قرار دارم... بهگونهاي انكارناپذير موقعيت ناياب و بينظير كسب درآمد و شهرت از طريق فروش عكسها و گزارشهام به سادگي در اختيارم بود... (اين اتفاقي است كه براي هر خبرنگار، يكبار در تمام عمر پيش ميآيد).
در دوراهي دشواري قرار داشتم...
«پول و شهرت»؟ «دل و احساس»... كدام يك؟!
به پول شديدا نياز داشتم و ميدانستم چنان فرصت طلايي شايد هرگز بار ديگر در طول زندگي براي من فراهم نشود.
از طرفي در موقعيتي تكرار نشدني قرار داشتم كه بتوانم خودم را آزمايش كنم، حالا كه از لحاظ شغلي، وظيفه و مسووليتي سازماني بر عهده ندارم آيا ميخواهم انسان بهتري باشم يا خبرنگار و عكاس بهتري؟ آيا احساسات انساني خودم برايم اهميت بيشتري دارد يا جاهطلبي شغلي و حرفهاي؟ اين پرسش آزاردهندهاي است كه همواره پيش روي خبرنگاران قرار داشته و پاسخ به آن، دشوار...شديدا تحت فشار بودم، سيل تلفنها، ايميل و پيامك، تماس تلفني خانواده و دوستان كه همه هشدار ميدادند از منطقه خارج شوم. همه ميگفتند شرايط خيلي خطرناك است و احتمالا لحظه به لحظه خطرناكتر هم ميشود. دوست خوبم؛ سعيد قادري؛ رييس دفتر ايراناير در توكيو تماس گرفت و با لحني حاكي از نگراني گفت: «ما يك هواپيما چارتر كرديم كه هموطنان ايراني را از ژاپن خارج كنيم، همين امروز بيا خودم يك صندلي در اين پرواز برات نگهداشتم، بيا برو.»
بعد از وقوع چندين انفجار پياپي در رآكتورهاي نيروگاه هستهاي فوكوشيما در روزهاي پيش از آن، ژاپن در آستانه يك انفجار هستهاي تمام عيار قرار گرفته بود. درصد زيادي از ايرانيها و خارجيهاي ساكن توكيو و تمام خبرنگاران خارجي در منطقه به دستور دولتهايشان ژاپن را ترك كرده بودند.
(نائوتو كان؛ نخست وزير وقت ژاپن، چند سال بعد در مصاحبهاي فاش ساخت كه در آن روزهاي حساس، «موجوديت كل ژاپن در معرض نابودي قرار داشت»)
فشار روي ذهنم از جنبههاي مختلف بيش از حد زياد بود... به خوبي احساس ميكردم گنجايش مغزم به اتمام رسيده و پر است!
نميتوان از مغز انتظار داشت در آن موقعيت بحراني مرا در يك تصميمگيري سرنوشتساز، به درستي ياري كند...
چه بايد ميكردم؟ تا آن زمان بيست سال در اكثر بلاياي طبيعي ايران، زلزله قائن، سيل گلستان، زلزله آوج، زلزله بم و فاجعههاي ديگر از جمله اولين خبرنگاراني بودم كه براي پوشش خبري به شهرها و روستاهاي مصيبتزده ميرسيدم و معمولا از آخرينها بودم كه منطقه را ترك ميكردم. هميشه به اجبار، اولويت اصلي من بهتر عمل كردن در تهيه گزارش بود و متاسفانه بهرغم ميل و علاقه باطنيام تا حد زيادي از كنار احساسات خود، عبور كرده و فرصت كافي براي كمك به قربانيان و اقدامات انساني شخصي در اوج بحراني كه در آن حضور داشتم، اختصاص نداده بودم ... اين شرم و افسوس هميشه با من همراه بود و عذابم ميداد. به احساساتم بدهي داشتم.
انديشيدن در آرامش
تلفن همراهم، كامپيوتر و اينترنت را خاموش، براي يكي، دو ساعت همه چيز را رها كردم و تصميمي نگرفتم. در سواحل درياي ژاپن بودم؛ سرماي زير صفر و برف و بوران... در آن ساحل سرد در تنهايي مطلق با خداوند نيايش كردم ...
يك ساعت بيهدف قدم زدن و خيره شدن به موجهاي خروشان دريا و قطع ارتباط با دنياي خارج، حجم اخبار و صحنههاي دلخراش، نگرانيها و در كل نكات منفي را در مغزم كاهش داد و آرامشي كه از ذهنم سلب شده بود را تا حدودي بازگرداند.
همان آرامش كمك كرد بتوانم تصميمي اتخاذ كنم كه حتي امروز بعد از دقيقا يازده سال، به آن پايبندم، پشيمان نيستم و آن را اشتباه نميدانم... .
توضيح «اعتماد»: افشين والينژاد، خبرنگار ايراني كه سالهاي طولاني، خبرنگار خبرگزاري آسوشيتدپرس AP در ايران بود و سپس به عنوان تحليلگر مسائل ايران به راديو و تلويزيون ملي ژاپن رفت و چند سالي هم براي اين مسووليت شغلي جديد در توكيو مستقر شد، از خاطرات حرفهاي و سالهاي زندگي خود به عنوان يك خبرنگار حرفهاي خواندني بسيار دارد. افشين والينژاد، خبرنگاري را با روزنامه ژاپني يوميوري (در تهران) آغاز كرد و سپس به استخدام AP درآمد و دفتر اين خبرگزاري را بعد از 15 سال تعطيلي در ايران بازگشايي كرد. بعد از 10 سال، سازمان ملي راديو و تلويزيون ژاپن NHK، او را به عنوان كارشناس مسائل ايران براي كار به توكيو دعوت كرد و اينبار والينژاد با نگاهي متفاوت، دومين دور مهاجرت خود را آغاز كرد. والينژاد كه بار اول، به شكل غيرقانوني در توكيو زندگي ميكرد، اينبار با ويزاي سه ساله اداره مهاجرت ژاپن پا به فرودگاه اين شهر گذاشت. بخش دوم روايت، هفته گذشته روز 22 خرداد در صفحه اجتماعي منتشر شد .