نازك خيال
اي آن كه گاه گاه ز من ياد ميكني پيوسته شادزي كه دلي شاد ميكني
گفتي: «برو!» وليك نگفتي كجا رود اين مرغ پر شكسته كه آزاد ميكني
پنهان مساز راز غم خويش در سكوت باري، در آن نگاه، چو فرياد ميكني
اي سيل اشك من! ز چه بنياد ميكني؟ اي درد عشق او! ز چه بيداد ميكني؟
نازكتر از خيال مني، اي نگاه! ليك با سينه كار دشنه پولاد ميكني
نقشت ز لوح خاطر سيمين نميرود اي آن كه گاه گاه ز من ياد ميكني
سيمين بهبهاني