امر ميكنم پس هستم
حسن لطفي
نميدانم وقتي آنتوان دوسنت اگزوپري داستان شازده كوچولو (به قول احمد شاملو شهريار كوچولو) را مينوشت هنگام خلق پادشاه داستانش به چه كسي فكر ميكرد، اما شك ندارم وقتي خوانندگان اين اثر ماندگار به اين شخصيت ميرسند، آدمهاي زيادي توي ذهنشان قطار ميشوند. اگر يادتان باشد (البته به شرط مطالعه كتاب) پادشاه ساكن اخترك يا بهتر بگويم ستاره اولي است كه شازده كوچولو به آن ميرسد، با شنلي از مخمل ارغواني نشسته و پي رعيت است. رعيتي كه به او دستور بدهد. شازده كه چنين موجودي در سيارهاش نديده چون خسته است خميازه ميكشد. شاه به او يادآوري ميكند كه اين عمل در حضور سلطان دور از نزاكت است و براي همين خميازه كشيدن مسافر كوچك را قدغن ميكند. شهريار كوچولو با خجالت توضيح ميدهد و ... (بهتر است باقياش را در كتاب بخوانيد. لذتش بيشتر است.) شايد آن وقت راحتتر بتوانيد شاه داستان آنتوان دوسنت اگزوپري را در عالم واقع پيدا كنيد. خود خودش را نه! منظورم كساني است كه موجوديتشان در فرمان دادن است. پي كسي ميگردند تا به او دستور بدهند. دستور كه دادند خيالشان راحت ميشود. البته شاه ساخته و پرداخته ذهن اگزوپري يك حسن بزرگ دارد. ميداند غيرممكنها به امر او ممكن نميشود (وقتي شهريار كوچولو از او ميخواهد تا امر كند تا خورشيد غروب كند، ميگويد بايد از هر كسي چيزي را توقع داشت كه ازش ساخته باشد. قدرت بايد بيش از هر چيز به عقل متكي باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهي كه بروند خودشان را بيندازند توي دريا انقلاب ميكنند) به خاطر همين دستور غيرممكن نميدهد. گذشته از اين ميداند محاكمه كردن خود از محاكمه كردن ديگران مشكلتر است. به مسافر كوچولو ميگويد اگر توانستي در مورد خودت قضاوت درستي بكني معلوم ميشود يك فرزانه تمام عياري .كاش آدمهايي كه بيرون از داستان شازده كوچولو با امر كردن به ديگران هويت پيدا ميكنند حداقل مثل شاه ساخته ذهن آنتوان دوسنت اگزوپري باشند؛ واقعبين و فرزانهاي تمام عيار!