خاطرات سفر و حضر (236 )
اسماعيل كهرم
دوستان بلوچ من، زندهيادان حميداللهخان سردارزهي، بزرگ و سردار دشتياري و نيز واحد بخشخان بادپا بلوچ از بيآبي در اين منطقه وسيع از ايرانمان گله كردند. مردم اين منطقه فكر ميكنند كه ايران آنها را فراموش كرده. آنها تصور ميكنند كه ايران آنها را به دور انداخته و هر قلم بيماري و ناهنجاري را نيز به طرف آنها پرتاب ميكند و سپس آنها را تنها ميگذاريم! من نميدانم كه آيا واقعا اينطور است يا نه ولي مردم آن ناحيه اينطور ميانديشند. نظر بنده را ميخواهيد؟ من فكر ميكنم كه آنها حق دارند. ما دوستان بلوچمان را از خود راندهايم و حال آنها را نميپرسيم! ولي آنها چه؟ خود را ايراني ميدانند و پاسدار مرزهاي ايرانمان.از مرزهاي شرقي ايران تا ميانه سرزمين مقدس ما، بلوچها مرزبان هستند. من با يك آهنگ، با يك تلفن و يك عكس، شديدا هوس رفتن به يك قسمت از سرزمينمان را ميكنم. اين قسمت ممكن است كردستان و كرمانشاهان، خراسان، گيلان و مازندران باشد و يا همدان و خوزستان جان. آن روز بليت براي صبح بعد به طرف زابل را گرفتيم. بعدازظهر زابل بوديم. به اتفاق دوستان مرحوممان و صبح روز بعد ميرفتيم كه در جاده زاهدان به زابل در صف تانكرهاي آب بايستيم! گفته بودند كه سهشنبه آب خواهد آمد! صبح ساعت چهار در صف بوديم. چهار نفر بوديم و هيچ كس نميدانست كه تانكر چه ساعتي ميآيد. ساعت يازده صبح، هوا خيلي گرم شد و به تدريج افراد مسن صف را ترك كردند! ساعت چهار بعدازظهر فقط 6 نفر در صف بوديم. يك نفر خيلي پير بود. من قول دادم كه به او آب برسانم. ساعت تقريبا هشت شب بود كه تانكر آمد. راننده غرغر كرد كه ماشينش خراب شده بود. الان وقتي ميشنوم 700 روستا در ايرانمان با تانكر آب دريافت ميكنند. ميفهمم يعني چه.