غم عشق
خيال روي توام دوش در نظر ميگشت وجود خستهام از عشق بيخبر ميگشت
هماي شخص من از آشيان شادي دور چو مرغ حلق بريده به خاك بر ميگشت
دل ضعيفم از آن كرد آه خون آلود كه در ميانه خونابه جگر ميگشت
چنان غريو برآورده بودم از غم عشق كه بر موافقتم زهره نوحهگر ميگشتسعدي