مواجهه با نگارههاي پريچهر سهيلي
هزار و يك نقش احضار هستي
مسلم خراساني
اولينبار كه با نگارههاي پريچهر سهيلي مواجه شدم، حالتي از بهت و شگفتي بر من مستولي شد. پيچ و تاب و درهمتنيدگي بيامان پيكرهها و اندامها، شبيه شاخ و برگ در هم تنيده و طبيعت بكر و وحشي جنگلهاي آمازون در نظرم تداعي شد. آرامآرام كه چشمهايم، بهت اوليه را كنار ميزند، پيكرهها و چهرههايي آشكار ميشوند كه عناصري از انسان و گياه و حيوان و موجودات خيالي و اساطيري چون ديوها و اجنه با خود دارند كه پيچ و تابشان چونان گردابي ما را به سرزميني خيالانگيز و تو در تو ميكشاند. همچنانكه خود او در داستانهاي كوتاه بر آثارش ميگويد: «هنگامي كه كتاب «هزار و يك شب» را ميخواندم، نقاشي هم ميكردم. ناگهان خودم را در حال نقاشي ديوها، غولها و انسان-حيوانها ديدم. انسانهايي با بالهايي بزرگ و پاهاي سمدار كه يا در حال به دنيا آوردن نوزاد شاخدارشان هستند. ديوهايي در هم پيچيده كه فرياد ميزنند. باشندگاني به هم متصل، همچون جهانمان كه همه چيز به هم مربوط و وصل است». همچنانكه در هزار و يك شب داستان از دل داستان، قصه از دل قصه و روايت در پي روايت ميآيد. پيكرهها، جانداران، چهرهها و موجودات عجيبالخلقه در هم تنيدهاند. دستها، پاها و شاخها چنان در هم لوليدهاند و كشدارند كه امتداد آنها از ميان اندام موجود ديگري بيرون ميزند كه براي لحظهاي تفكيك آنها از يكديگر دشوار است. در تماشا، نگاه چنان در حركت است و روي نقشها و منحنيهاي كوتاه و بلند اندام پيكرهها چنان ميلغزد كه به ندرت ميتوان قابي را يافت كه به سكون و ايستايي مجال دهد. نوعي حركت مدام در آثار او موج ميزند. ما در آثار سهيلي با نقطه تاكيد و مركز ثقلي ويژه، آنچنانكه در نقاشي غربي وجود دارد، مواجه نيستيم و در گوشه و كنار قابها ميتوان خيره ماند و به كشف زيبايي نائل شد يا روايت و قصهاي خاص خود ساخت.
بعد از فروكش كردن تازگيها، سر و كله عناصر و مشخصههاي آشنا پيدا ميشود. ديوها، غولها، طاووسها، اژدها، طرحهاي مرتبط با نقوش باستاني در كتيبهها و نگارگري ايراني، تصويرگري كتاب شاعران كهن چون شاهنامه، نقوش عجيب حاشيه متون دعانويسها، پيكرههاي نمايش سايهبازي، هنر بدوي بوميان، سادگي و بيپيرايگي نقاشيهاي درون غار، نگارگري مصريان و نمادهايي چون گاو و اسب كه در هنر و فرهنگ باستاني ايران جايگاه ويژهاي دارند اما همگي با هيبتي عجيب، دگرگونشده، بديع و نو كه بعد از كنكاش و جستوجو در پيچ و خم نقشها بر ما جلوهگر ميشود. تداعيها و ارجاعها چنان بيشمارند كه گويي ذهن نقاش آبستن كل هستي است و هر آنچه در او تهنشين شده را چونان مادري ديگر بار به دنيا ميآورد. انگار كه او، دوباره، تمام هستي را روي بوم احضار كرده است.