زيستن در دروغ و فريب!
محمد صادقي
كمونيستها از سال ۱۹۴۸ تا ۱۹۸۹ در چكسلواكي قدرت را در دست داشتند و با نفرتپراكني و خشونتورزي و تكيه بر دروغ و فريب، خسارتهاي فراواني به مردم و سرمايههاي كشور وارد آوردند. تنها در دورهاي كوتاه، يعني از ۵ ژانويه ۱۹۶۸ تا ۲۱ آگوست ۱۹۶۸ كه الكساندر دوبچك قدرت را در دست داشت، مجالي براي آزادي و رهايي از خفقان و رخوت در آن كشور ايجاد شد كه آن دوره را «بهار پراگ» ميخوانند. دوبچك كه خواهان استقرار عدالت، آزادي، حقوق بشر و دموكراسي و تجديدنظر در انديشهها و روشهاي نادرست پيشين بود، با اراده محكم براي اصلاحات اقتصادي، اعاده حيثيت از قربانيان سركوبهاي سياسي، ايجاد فضاي بحث و گفتوگو و گسترش ارتباطها و همكاريهاي جهاني كوشيد. از مهمترين برنامههاي اصلاحي دوبچك، اعاده حيثيت از قربانيان سركوبها بود، يعني كساني كه به دليل مخالفت با نگرشها و سياستهاي حاكم، يا با اتهامهاي ناروا دچار رنج و حبس و محروميت شده، يا جان خود را از دست داده بودند. براي نمونه، ميلادا هوراكووا يكي از شخصيتهايي بود كه به اتهام توطئه بر ضد رژيم كمونيستي در 27 ژوئن 1950 به دار آويخته شد. هوراكووا كه داستان زندگي او در فيلمي با نام Milada در سال 2017 ساخته شده است، زني شجاع بود كه در سال 1940 به خاطر همكاري با نهضت مقاومت توسط نازيها دستگير و زنداني و پس از جنگ جهاني دوم آزاد شد. او پس از آزادي نيز به فعاليتهاي سياسي پرداخت، اما در زمان سلطه كمونيستها بر چكسلواكي مجال چنداني براي كار نيافت و سرانجام نيز دستگير شد. هوراكووا در دادگاه شجاعانه ايستاد، به دفاع از آرمانهاي خود پرداخت و به زندگي در دروغ و فريب پشت كرد.
دوبچك در كتاب خاطرات خود با نام «در نااميدي بسي اميد است» (ترجمه نازي عظيما) مينويسد: «آنچه بيش از همه به قلبم نزديك بود، مساله اعاده حيثيتها بود كه ميكوشيدم تا حد امكان به آن سرعت بخشم.» زيرا هدف نهايي دوبچك در مبارزه، رسيدن به قدرت نبود، بلكه قبل از هر چيزي براي انسان بودن مبارزه ميكرد. روشي كه او در پيش گرفته بود، از يكسو پشتيباني بسياري از شهروندان، و از سوي ديگر، خشم حاكمان اردوگاه كمونيسم و به ويژه اتحاد جماهير شوروي را برانگيخت و سرانجام در ۲۰ آگوست ۱۹۶۸ ارتش شوروي با همراهي برخي نيروهاي نظامي كشورهاي عضو پيمان ورشو، وحشيانه به پراگ هجوم بردند و فصلي تلخ را براي مردمي شادمان و سرشار از اميد، رقم زدند. به تعبيرِ ميلان كوندرا در كتاب «جسم و جان» (ترجمه احمد ميرعلايي)، گويي «كاروان شادي به پايان رسيده بود.»
پس از تهاجم وحشيانه روسها و همراهانشان به چكسلواكي، مردم دچار يأس و سرخوردگي شدند، فضاي كار براي روشنفكران، روزنامهنگاران و نويسندگان آزادانديش بسته شد و زير فشار قرار گرفتند، منزوي شدند و برخي هم از كشور گريختند، ولي براي جوانترها آن وضعيت دشوارتر بود. چنانكه، يان پالاخ (دانشجوي فلسفه) در اعتراض به آن تهاجم، در مركز شهر پراگ خود را به آتش كشيد. بهوميل هرابال در داستان «ني سحرآميز» (ترجمه پرويز دوايي) و در اشاره به آن روزها و خاطرهِ سوزانِ پالاخ مينويسد: «خدايان اين سرزمين را ترك گفتهاند و قهرمانانِ افسانهاي، ما را به دست فراموشي سپردهاند. آن روز يكشنبه، خورشيدي خونين در افق شهر در آسماني اُخراييرنگ فرو مينشست و خبر ميداد كه بادهاي سهمگيني برخواهند خاست. دورتادور ميدان مركزي شهر را اتوبوسهاي پليس با پنجرههاي ميله ميله در حصار داشتند. در يك خيابان منتهي به ميدان، ماشينهاي آبپاش آدمها را به فشارِ شديدِ آب بسته بودند و پيكرشان را، نقش بر زمين، به زير چرخ ماشينهاي پارك شده ميراندند. در فرورفتگي ديوارها، آدمها از پس كتكهايي كه خورده بودند، جاني تازه ميكردند...»
شايد در نگاه نخست، به نظر آيد كه اقدام سركوبگرانه شوروي و همراهي برخي نيروها و سياستمدارهاي چكسلواكي با آن و سلطه فضايي يأسآلود جايي براي اميد باقي نميگذاشته، اما چنين نبود. تانكها و نيروهاي سركوبگر نشانه قدرت شوروي و همراهانش نبود، بلكه ضعف و ترس آنها را در برابر نور و روشنايي نمايان ميكرد. واقعيت اين بود كه آنها با ايجاد وحشت و تاريكي، قدرت پوشالي خود را نمايش ميدادند ولي هر چه پيش ميرفتند اين نمايش هم مضحكتر ميشد، تا جايي كه شعارها و ادعاهاي حاكمان اردوگاه كمونيسم، فقط ميتوانست مايه خنده مردم شود.
سرانجام، مردمي كه خاطره پرشور بهار پراگ و روياهاي زيباي خود را فراموش نكرده بودند، ۲۱ سال بعد و در بزنگاهي ديگر، يك صدا به زيستن در دروغ و فريب «نه» گفتند تا زيستن در حقيقت امكان يابد. اينبار، واسلاو هاول كه نويسنده و نمايشنامهنويسي دلير و حقيقتطلب بود و در زمان شكلگيري بهار پراگ ۳۲ سال داشت، با تكيه بر مبارزه و مقاومتي محكم و بدون خشونت، نقشي موثر در هدايتِ مردمِ معترض برعهده گرفت. مردم، يك ماه و يك هفته و پنج روز (از ۱۷ نوامبر ۱۹۸۹ تا ۲۹ دسامبر ۱۹۸۹) ايستادند و با همبستگي و قدرت به حكومت كمونيستها پايان دادند. شوروي نيز كه هدايتِ اردوگاه جهل و جور و فساد را برعهده داشت و خود را «كشور شوراها» شناسانده بود، سرانجام به «كشور صفها» تبديل شد و در سال ۱۹۹۱ فرو ريخت.